وقتی صبحها میگیرمت تو بغلم که برسونمت خونه مامان جون وقتی از بغلم به زور جدا میشی بااینکه خوابی وای که دلم آتیش میگیره دلم میخواد هرچی بدوبیراه به خودم نثار کنم که آخه چی واجبتره بچت که صبح به این زودی (حدودای ساعت 6/50صبح) باید از جای گرم ونرمش بلندش کنی حالا غیراز اینکه از خودت جداش میکنی تازه خواب زدش هم میکنی دیگه کار به جایی رسیده که همون دم در میدمش بغله آقاجونش که وقتی میزاردش روی تخت وچشمهاشو باز میکنه منو نبینه که پشت سرم کلی گریه کنه وبگه مامان منم بیام یا با دست بزنه رو متکاش که تو بخواب . خداییش مامان جون وآقاجون هیچی برا دخترم کم نمیزارن. الان 2ساله که فاطمه بغیراز بعضی روزها که میره خونه اون یکی آقاجونش (پدرهمسری ) مهمون...