فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

فاطمه نفس مامان♥♥♥

حالم خوبه باتو عزیزدلم

عکسهای 21 ماهگی

بهت میگم مامانی نگاه کن در عین حال دوتاکار انجام میدی هم منو نگاه میکنی هم میخوای به قندون بقول خودت اقدون ناخنک بزنی   ببخشید دخملم لباس تنش نیست داشت میرفت حمام مامانی غافلگیرش کرد. ...
22 خرداد 1392

خدای مهربونم شکرت

ا مروز اینقدر حالم گرفتس که دستم نمیره چیزی هم بنویسم برات دختر قشنگم. ولی مینویسم فقط وفقط بخاطر سپاسگزاری از خدای مهربون که تو فرشته قشنگ رو به ما هدیه داد وخودشم خیلی محکم ازت محافظت میکنه خدایا شکرت. دیشب حوالی ساعت 9 اتفاق بدی افتاد پیشت نشسته بودم که تو داشتی با ماشینت همون که بهش میگی آن آن بازی میکردی یک آن دیدم رفتی و دوتا پا ایستادی روی ماشین بجای ایینکه بشینی .تا بخودم آمدم دیدم داری می افتی همون طور بایک خیز بلند زیر کتفتو گرفتم وخدارو شکر نخوردی زمین ولی چند لحظه بعد دیدم روی سفیدی چشم چپت یک نقطه خون بود.خدا فقط میدونه چه حال داشتم نمیدونستم چه کارکنم اول زنگ زدم به خاله ندا(همکارم که رشتش پرستاریه) وموضوع روگفتم ب...
13 خرداد 1392

فاطمه وقتی خسته از مهدکودک برگشت

قربونت برم در تاریخ 92/03/08 چهارشنبه برای اولین بار رفتی مهدکودک وتقریبا یکساعت آنجابودی خاله پرستو از مهربونی بیش از حدت خیلی تعجب کرده بود وارد اتاق که شدی یکی یکی همه بچه هارو که بزرگترازخودت هم بودند بوس کردی واینجا دیگه آمدم دنبالت وبرگشتیم خونه ماماجونی داری خستگی در میکنی روصندلی مخصوص خاله زهرا اینم یه ژست خسته   ...
12 خرداد 1392

فاطمه برای دومین بار رفت عروسی

دخترم برای دومین بار بعداز تولدت رفتی عروسی ایشااله برای 10000000000بار هم بری نفســــــــم. عروسی اول برادر زن عموی بابا مجتبی بود.عروسی دوم که این عکس متعلق به اونه عروسی دختر همکار مامانی بود ایشااله همش بری عروسی دخترعزیـــــــزم. میخوام بگم ایشااله عروسی خودت ولی بابایی گفته شمارو شوهر بده نیِِِِِِِِِِِِِِِِـــــــــست راستی اونجا با بچه های همکارم به نام محمدطاها وفاطیما همبازی بودی که عکس هم با فاطمیما گرفتی ولی تو گوشی خاله زهرا هست بعدا میزارم تو وبلاگت  یه عکس دیگه تو ادامه مطالب هست ببینید لطفا راستی اونجا خوب تماشاکردی آمدیم تو ماشین تا بابایی ضبط ماشینو روشن کرد تو هم شروع کردی خیلی خوشگل ...
12 خرداد 1392

فاطمه با آن آنش

وقتی تازه برات به قوله خودت آن آنو خریدیم خیلی ذوقشو میکردی( البته من یکم دیر اقدام به خریدن دوچرخه یا چهارچرخه برات کردم چون میزاشتمت توشون پاهات کامل به زمین نمیرسیدولی این دوچرخه ایمن است.)  حتی با بابایی خونه مامان جون نرفتی تویی که تا بابایی جایی میخواست بره زودتراز اون جلوی در بودی و بابا بعضی وقتا مجبور بود یواشکی ازت بره بعضی وقتا هم میفهمیدی و گریه میکردی اون شب هرچی بابایی گفت بیا بریم دد میگفتی نه نه قربونه نه گفتنت برم الهی خلاصه آن آنتو خیلی دوست داری وقتی دوربینو دیدی دیگه داری میایی بسمت دوربین ادامه مطالب یادتون نره ...
12 خرداد 1392

شیرین زبونیهای فاطمه جونم

وقتی بهت میگم: فاطمه نفس مامان میگی: (ات) بجای است بهت میگم: قشنگه مامان کیه ؟بخودت اشاره میکنی میگی من من از در مغازه سوپرمارکتی که همیشه خالت وبابات برات خرید میکنن رد میشیم میگی:  آآآآآآآآآآآآآآآب بتقـــــــــا چون همیشه از اونجا برات آب میوه میخریم.واین کلمه رو به قدری بامزه میگی که وقتی به زبون میاری هرکسی میشنوه میخنده. . راستی دیروز چون بابایی کار داشت باخاله زهرا(دخترم این خاله خیلی به گردن هردومون حق داره باید همیشه قدرشو بدونیم وجبران زحماتش روبکنیم) بردمت چکاپ بازم گفت پرده گوشت قرمزه ولی از آلرژی است وشربت حساسیت خارجی نوشت.وزنت 9/100 کیلو .قدت 78سانت ودورسرت 46 .دکترت گفت تمام این کم...
11 خرداد 1392

فاطمه با باباجونی

دیروز باباجون (بابای مامانی)میخواست بره بیرون. طبق معمول ماهم انجابودیم چون من از سرکار که میام،میرم خونه باباجون تا بابا مجتبی بیاد دنبالمون،توهم میخواستی باباباجون بری بابام هم بهت گفت خوب برو تو کیفت قایم شو تا ببرمت با خودم توهم رفتی وبه سختی داشتی خودتو تو کیفت جا میدادی بابا جونم تو روهمون طوری بغل کرد منم فرصتو غنیمت شمردم وعکس گرفتم ازت قربونه دل سادت برم عزیـــــــــــــــــــــزم ...
11 خرداد 1392

پاتوکفشه بزرگترا

چندروزه پیش که طبق معمول خونه باباجونی (بابا خودم)بودیم فاطمه خانم عزیزدلم فرصت رو غنیمت شمرد واز بودن ما در آشپزخانه استفاده کرد وکفشای خالشو از تو جاکفشی درآورد وپوشید وقتی رسدیم بهش تقریبا تاته خونه باهاش آمده بود وکلی ذوق میکرد ...
11 خرداد 1392

دردل مادرانه

نمیدونم احساس گناه میکنم ازاینکه باید یکی یکدونمو بزارم مهد .آخه ماماجونت(مادرمامانی)که دستش خیلی خیلی درد نکنه همیشه از صبح تا تقریبا بعدازظهر پیشش بودی .خسته شده ویکم مریضه .منم که تایم کاریم زیاده از ساعت 7/30 تا 3 .   تازه یعنی من یک ساعت پاس شیردهی دارم زود میرم خونه بقیه همکارا 4 میرن .اون مامان جونت (مامام بابایی) هم همکاری میکنه در حد توانش ولی  هرکسی مشکلات خودشو داره .توهم که ماشااله قربونت برم عشقم خیلی شیطونی . حالا قرار شده توی یک مهد که سرخیابونه مامان جون است بزارمت هروقت مامان جون خسته شد ببردت اونجا ولی ته دلم اصلا راضی نیست .ایشااله خدا کمک کنه وهیچ مشکلی برات پیش نیاد.نفـــــــــس مامان ...
7 خرداد 1392