حرف دل مادرانه
وقتی صبحها میگیرمت تو بغلم که برسونمت خونه مامان جون وقتی از بغلم به زور جدا میشی بااینکه خوابی وای که دلم آتیش میگیره دلم میخواد هرچی بدوبیراه به خودم نثار کنم که آخه چی واجبتره بچت که صبح به این زودی (حدودای ساعت 6/50صبح) باید از جای گرم ونرمش بلندش کنی حالا غیراز اینکه از خودت جداش میکنی تازه خواب زدش هم میکنی دیگه کار به جایی رسیده که همون دم در میدمش بغله آقاجونش که وقتی میزاردش روی تخت وچشمهاشو باز میکنه منو نبینه که پشت سرم کلی گریه کنه وبگه مامان منم بیام یا با دست بزنه رو متکاش که تو بخواب. خداییش مامان جون وآقاجون هیچی برا دخترم کم نمیزارن. الان 2ساله که فاطمه بغیراز بعضی روزها که میره خونه اون یکی آقاجونش (پدرهمسری ) مهمون خونه مامان جون وآقاجون (مامانی خودم) است از پارک گرفته تا مسجد وبازی توی کوچه کارهای روزانه فاطمه خانم بهمراه آقاجون ومامان جونش است ولی بازم بقول مامانم هیچکس جای مادر ونمیگیره اونم مادری که تا ساعت 4 سرکاره تابرسم خونه 4/30 است.خسته وکوفته میرم خونه مامانم میبینم فاطمه خانم تازه از خواب بعدازظهرش بیدار شده وباز بقول مامانم فاطمه یه مامان سرحال میخوادنه یه مامان بی حوصله وخسته
واااااااااااااای که چقدر پنج شنبه هارو دوست دارم حتی بیشتراز جمعه ها
فاطمه در حال عزیمت به خونه مامان جونش تو بغلم
امروز بر خلاف روزهای دیگه توی خونه خودمون بیدار شد دوباره تو بغلم خوابید توماشین چشمهاشو باز کرده میگه بابایی خوبه ،مامانی خوبه بعد برام بوس میفرسته گریم گرفت