فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

فاطمه نفس مامان♥♥♥

حالم خوبه باتو عزیزدلم

حرف دل مادرانه

1392/9/18 9:20
878 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی صبحها میگیرمت تو بغلم بغلکه برسونمت خونه مامان جون وقتی از بغلم به زور جدا میشی بااینکه خوابی خوابوای که دلم آتیش میگیره استرسدلم میخواد هرچی بدوبیراه به خودم نثار کنم که آخه چی واجبتره بچت که صبح به این زودی (حدودای ساعت 6/50صبح) باید از جای گرم ونرمش بلندش کنی حالا غیراز اینکه از خودت جداش میکنی تازه خواب زدش هم میکنی ناراحتدیگه کار به جایی رسیده که همون دم در میدمش بغله آقاجونش که وقتی میزاردش روی تخت وچشمهاشو باز میکنه منو نبینه که پشت سرم کلی گریه کنه گریهوبگه مامان منم بیام یا با دست بزنه رو متکاش که تو بخوابخواب. خداییش مامان جون وآقاجون هیچی برا دخترم کم نمیزارن. الان 2ساله که فاطمه بغیراز بعضی روزها که میره خونه اون یکی آقاجونش (پدرهمسری ) ابرومهمون خونه مامان جون وآقاجون (مامانی خودم) است از پارک گرفته تا مسجد وبازی توی کوچه کارهای روزانه فاطمه خانم بهمراه آقاجون ومامان جونش است تشویقولی بازم بقول مامانم هیچکس جای مادر ونمیگیره بغلاونم مادری که تا ساعت 4 سرکاره تابرسم خونه 4/30 است.خسته وکوفته میرم خونه مامانم میبینم فاطمه خانم تازه از خواب بعدازظهرش بیدار شدههیپنوتیزم وباز بقول مامانم فاطمه یه مامان سرحال میخوادنه یه مامان بی حوصله وخسته خمیازه

واااااااااااااای که چقدر پنج شنبه هارو دوست دارم حتی بیشتراز جمعه ها خنده

 

فاطمه در حال عزیمت به خونه مامان جونش تو بغلمبغل

امروز بر خلاف روزهای دیگه توی خونه خودمون بیدار شد دوباره تو بغلم خوابید توماشین  چشمهاشو باز کرده میگه بابایی خوبه ،مامانی خوبه بعد برام بوس میفرسته گریم گرفتاسترسگریه 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

مامان سهند و سپهر
18 آذر 92 9:39
آخی عزیز دلممممممممممممممممم خوشگل خاله بازی کن و خوش بگذرون تا مامان بیاد ناراحت نباش زهره جون این روزها هم میگذره و فاطمه جون درک می کنه که برای آینده خودش هست که میذاریش و میری. تازه خیالتم راحته که پیش مامان جون و آقا جونش هست. عزیزم خیلی گناه دارند ولی چاره هم نیست . من خودمم دوران کودکیم همینجوری بود ولی واقعا بزرگ که شدم حس آسیب دیدن نداشتم و عادت کرده بودم به این شرایط. پس زیادم عذاب وجدان نگیر عزیزم.
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
واقعا خیلی اعتماد به نفس گرفتم یعنی شماهم پیش مامان جونت بودی واقعا ممنونم عزیزم
مامان تینا و رایان
18 آذر 92 9:50
الهی من بمیرم براش .. خیلی سخته عزیزم میدونم ..منم به خاطر همین مسایل کارمو ول کردم..ایشالا بزرگتر میشه و میره مدرسه دیگه به صبح زود بیدار شدن عادت میکنه
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
خدانکنه شادی عزیزم خیلی کار خوبی کردی ایشااله منم یه روز یه تصمیم درست مثل شما میگیرم
هم نفس
18 آذر 92 10:25
سلام آپم بیا
مثل هیچکس
18 آذر 92 10:36
آخییییییییییی .......به خدا منم دلم گرفت ولی قربونت برم مگه غیر از اینه که همش واسه رفاه بیشتر خودشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟تازه کجا از پیش مان جون وآقا چون واسش بهتره اینجوری بزرگ بشه وابستگیش به خودتم کمتر میشه، واسه مدرسه رفتنشم مشکل نداره ،نمیخواد بشینی همش فکرای بیخودی بکنی اگه خودت خسته شدی اون یه چیز دیگه هست خانم نمیخواد گردن دخمل گلت بندازی. اینم از دلداری امروز من کیف میکنی چه دوست خوبی هستم با این همه ضد حال ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
بله واقعا درست گفتی کاش همین الانم اینارو میفهمید بعضی وقتا بهش میگفتم میرم اداره شکلات بیارم میگفت برو الان تا بهش میگم میگه شکلات نمیخوام بمون خودمم خسته ام خیــــــــــــــــــلی تو همیشه خوبی وحقیقتو میگی عزیزم
مهدیه ( مادر دختری)
18 آذر 92 10:54
بمیرم برای دلت زهره جان ایشالا که جای خالی شما رو هم خدا تو دل کوچیکش پر میکنه!
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
خدانکنه مهدیه جونم ایشااله هم دل اونو هم دل منو
مامان آلما
18 آذر 92 11:19
آخییییییییی عزیزم. اشکال نداره زهره جون. اینو بدون بچه ها خونه مامان جونا بیشتر بهشون خوش میگذره چون هرکاری دلشون بخواد میکنن اینم محض دلگرمی
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
ممنون عزیزم به نظر منم همینطوره
الهام مامان علیرضا
18 آذر 92 11:37
عزیزم نگران نباش عوضش مستقل بار میاد البته به نظر من بچه ها تا دو سالگی براشون سخته بعد از دو سال دیگه خودشون دلشون میخواد یه ساعت هایی رو با کسی غیر از مادرشون بگذرونن... من که بعد از دو سال که از کارهای اجتماعی ام عقب مونده بودم دوباره دارم برمی گردم به همون اوضاع شلوغ قبلی... از پروژه و کلاس گرفته تا کارهای اجرایی. علیرضا هم خیلی مهد و دوست داره. همین دیروز که بردمش چنان عجله داشت که بره بغل مربی که دچار یاس فلسفی شدم البته این فقط ظاهر ماجرا بود و تو دلم قند آب کردم می دونی ما هم که نمی تونیم بی خیالِ این همه درسی که خوندیم بشیم. بچه ها خودشون و با شرایط سازگار می کنند.
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
واقعا چقدر دلگرمی گرفتم از حرفاتون من هر به چند وقت این حسای مادرانه ام گل میکنه عجیب . همین امروز دوباره تصمیم گرفتم نیام سرکار ولی باز همین دلایلی که گفتی که بعداز این همه سابقه کار حالا که اوضاع کاریم داره روبه راه میشه نمیتونم یه تصمیم قطعی بگیرم حتما همینطوره که شما میگی هوا روبه بهار بره میبرمش مهد تا پیش همسالاش باشه
خاله زهرا
18 آذر 92 14:47
آبجي جونم دعا كن كه مامان اين پست تو رو نخونه.آخه اين چه حرفيه كه مي زني.نگران هيچي نباش مگر فقط بچه ي تو هستش كه اينطوريه.به نظر من توبايد از خداهم سپاس گذار باشي كه همه ي خانواده كنار هستند.تو خودتو با اونايي مقايسه كن كه مجبورند بچه هاشون رو اينطرف واونطرف بزارند.
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
آجی بهتراز گلم نگران هیچی نیستم چون میدونم اونجا هم مثل خونه خودمون شاید بیشتر بهش خوش میگذره ولی بعضی وقتها این حسیای مادری بیچارم میکنه
خاله زهرا
18 آذر 92 14:50
اصلاً‌اين پست رو دوست ندارم.قطعاً اگر فاطمه هم بعدها اين مطلب رو بخونه دلگير ميشه از مامانيش.مثل من
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
الهی فدای خواهر مهربونم بشم که دلش شکسته بخدا امروز صبح یه حالی بودم
بهار
18 آذر 92 15:57
قالب وبلــاگ و تــقویــم کـــــــاملا سفارشی با عکس کوچولوتون.
خاله پارمیدا
18 آذر 92 17:12
خوجمل بشی نی نی بلا انگار داره له میشه[نیشخند عکسای محرمش خیلی نازنننننننننننننننن]
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
ممنون عزیزم نظر لطفته
مامان امیررضا
19 آذر 92 0:27
مامانی اشکمون در اومد
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
ببخشید حرف دل بود دیگه
مثل هیچکس
19 آذر 92 11:50
قربونت برم نبینم اف باشی خانم خانما
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
سلام عزیزم خدانکنه گلی شرمندتم
خاله شيدا و روشا
20 آذر 92 9:05
الهي جان واقعا بچه هاي مامان هاي كارمند خيلي خيلي گناه دارن و مظلوم هستن منكه به خواهري هميشه ميگم برو خدا رو صد هزار مرتبه شكر كن كه تو خونه هستي البته شما مامان خيلي خيلي خيلي خوبي واسه فاطمه جون هستيد و معلومه فاطمه جون پيش مامان جون و باباجون كلي بهش خوش ميگذره
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
واقعا خوش بحال خواهری .ممنون عزیزم ایشااله که همینطورباشم
مامان تینا و رایان
20 آذر 92 9:25
سلام به نفس مامانش فاطمه جون و مامان جون خوشمل و مهربونش...ممنون که اومدی پیشم
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
سلام به روی ماهت وگنجشک های قشنگت عزیز دلم
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
22 آذر 92 5:00
الهی خاله فداش شه
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
خدانکنه خاله مهربونم
مامان ملينا
22 آذر 92 12:36
راست گفتي عزيزم. واقعا اين درد دل مليناي منم هست اونها يه مامان با حوصله ميخوان. حالا بازم خوبه فاطمه جون ميره پيش خونوادتون. مليناي بنده خدا صبح زود بغلش ميكنم ميبرم مهد
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
آخی الهی بمیرم خیلی سخته خدا خودش کمکشون بکنه
اكرم مامان رها
24 آذر 92 10:41
سلام عزيز دل خاله قربونت بشم كه تو هم مثل دخملك من بايد صبح زود از خواب ناز نازي بيدار بشي.زهره جون بازم خدا رو شكر كه ما مان با با هستن و از نا ناز مراقبت ميكنن . من چي بگم كه با يد دخملك رو بذارم مهد كودك و راهي بشم . خلاصه چاره اي هم نيست با يد ساخت . راستي عزيز در مورد معلم و كلاس زبان برات نوشته بودم نمي دونم به دستت رسيد يا نه
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
بله عزیزم رسید ممنونم خانمی بمیرم برای بچه هامون
مریم
9 دی 92 13:19
با اینکه هنوز مامان نشدم ولی هزار بار این صحنه رو تجسم کردم
مامان نوژاجونی
18 دی 92 11:00
عزیزم ناراحت نباش همدردیم عزیزم من که سرکار 6دونگ حواسم به دختریه
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
اخ دست به دلم نزار که خونه