فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

فاطمه نفس مامان♥♥♥

حالم خوبه باتو عزیزدلم

پشتکار فاطمه

دخترعزیزم 2روز که پنج شنبه بود ومن خونه بودم. داشتم تو آشپزخانه کارمیکردم که یکدفعه دیدم یه چیزی عینه موووش داره از اوپن میاد بالا .قبلا هم از مبل میرفتی بالا ولی میترسیدی بالاتر روی اوپن بیایی  و اینک ادامه ماجرای من وفاطمه   تا خواستم ازت عکس بگیرم هرچی بهت میگفتم خوب بیا بالا ویگفتی نه داشتی سعی میکردی خودتو به اقدون (قندان)برسونی وبلاخره موفق شدی حالا دیگه خدابه داد من برسه. قبلا همه چیزارو از دستت میزاشتم روی اوپن ولی دیگه آنجاهم امن نیست کجابزارم ...
22 تير 1392

یکی یه دونه ی خاله یا همون آنی که تو میگی

قشنگم: امروز که این مطلب روبرات میذارم چهارشنبه 15 خرداد 1392 هستش.آنی الان سرکاره قربونت برم. بعضی وقتها به این فکر می کنم که اگر خدای مهربون تو رو به ما نداده بود ما چکار می کردیم. عروسکم خیلی دوست دارم خیلی ...
22 تير 1392

فاطمه با قلکش

چندروز پیش رفتم باخاله ومامان جونی بازار برات یه قلک خریدم تا پولهاتو پس انداز کنی بادستای کوچیکت خودت پول بندازی توش.ولی تو این عکس به زور نگهت داشتم چون داشتی بادفترچه بیمه ات که قراربود بابایی ببره برات تمدیدکنه بازی میکردی قربونت برم اینجا کیفت رو انداختی رودستت بهت میگفتم کجا میخوای بری میگفتی ددر(دکتر) هوس کردی بری تاب سواری که خودت بهش میگی تاب تاب تاب   قربون نگاه کردنت برم نفسم  دیگه میخواستی شیطونی کنی بلندشی بایستی که اجازه ندادم   ...
22 تير 1392

فاطمه در دزفول

قربونت برم الهی  تعطیلات آخرهفته گذشته یه سفر دو روزه به زادگاه بابامجتبی داشتیم که خوب بود ولی از شب اول تو تب کردی  وتا موقع برگشت هم تب داشتی  نمیدونستم آب به آب شدی یا سرما خوردی.که وقتی برگشتیم متوجه شدم سرمای سختی خوردی عزیزم خلاصه غیر از سرماخوردگی تو سفر خوبی بود.با بابایی رفتیم کنار آب هواش خوب بود ولی چون تو سرحال نبودی فقط چندتا عکس گرفتیم وبرگشیم خانه مامان بزرگ بابایی که آنجابو د .هرکار هم کردیم شیشه تو از توی دهنت درنمی آوردی ...
22 تير 1392

فاطمه در آستانه 21 ماهگی

دختر عزیزم، زندگی من، بیست ویک ماهگیت مبارک.   یک روز مانده که بیست ویک ماهت هم تمام شود وای خدایا چقدر زود داری بزرگ میشی وقتی فکر میکنم که پارسال این موقع هنوز راه نمیرفتی ولی الان ماشااله زمین وزمان رو بهم میریزی واقعا خوشحال میشم . احساس میکنم بابزرگ شدن تو من خیلی چیزها یاد گرفتم اصلا میدونی چیه همه اون چند سال که بچه نداشتم یه طرف الان که تو رو دارم یه طرف دیگه .احساس میکنم تو این یک سال ونه ماه خیلی بیشتراز اون تقریباچهارسال پیشرفت کردم .آدم وقتی احساس کنه یه نفر همیشه وهمه جا بهش احتیاج داره که کمکش کنه اینکه ببینی بین صدنفرهم که باشه تورو یه طور دیگه صدامیکنه وازهمه مهم تر اون یه نفر از وجود خودت باش...
22 تير 1392

پارک

جمعه به دعوت عمه بابا مجتبی با عمو وعمه وعمه های بابامجتبی وآقاجون ومامان جون رفتیم پارک. به ترتیب از راست بهار(دخترعمه که البته دختر پسرعموی منم میشه)مهشاد (دختر عمه بابامجتبی ) کیانا (دخترعمو) وخودت خانمم که نمیدونم چی رفت تو چشمت ودستت رو بردی بسمت چشمت فاطمه وبهار بقیه در ادامه مطالب همه بچه ها دوست داشتن پیشت بشینن توهم که بادیدن آنها کلی ذوق میکردی داریم برات شعرمیخونیم تا برقصی برامون داری میدوی بهار هم میکشی دنباله خودت قربونه قدرتت برم عزیزم ...
22 تير 1392

وقتی فاطمه ناخن میگیرد

دیروز بعداز ظهر تا شما سرگرم بودی فرصت رو غنیمت شمرده وناخنهایم رو گرفتم هنوز کارم کاملا تمام نشده بود که ناخن گیر را گرفتی ومشغول ناخن گرفتن شدی و اینهم ادامه ماجرا             اول داشتی کار باناخن گیر را یاد میگرفتی       بلاخره موفق شدی فقط ناخنگیر را وارونه گرفتی نفســــــــــــــــــم     حالا نوبت انگشتای دسته ...
22 تير 1392