فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

فاطمه نفس مامان♥♥♥

حالم خوبه باتو عزیزدلم

فاطمه در سبد 2

  فاطمه در سبد یک، تقریبا توی خرداد ماه بود که فاطمه خانم وقتی لباساش رو گذاشتم توی ماشین لباسشویی سبد لباسهارو به غنیمت برد.این یکی سبد که مخصوص حمل وسایل برای رفتن به پارک بود بعد از برگشتن از پارک توسط دخملی تصاحب شد .رفت توی سبد هی به من گفت مامانی من ابــــــــــــــــــد یعنی مامانی من رفتم توی سبد   تلاش برای بستن در ابــــــــــــــــــــــــد(بقول فاطمه) ...
3 آبان 1392

فاطمه در دزفول

باسلام وعرض پوزش بابت تاخیر چند روزه در بروز کردن وبلاگ در تعطیلات هفته گذشته به مناسبت عید قربان(راستی عید قربان گذشته و غدیر در پیش رو مبارک) فاطمه بهمراه بنده وباباش یه سفر یک روزه به زادگاه پدریش یعنی شهر دزفول داشت. سفر خوب و بسیار کوتاهی بود ولی فاطمه همیشه بعداز سفر به دزفول مریض میشه(سرماخوردگی) ولی خداروشکر الان رو به بهبودیه .عکس بالا به قول خوده دزفولیها سرآب است   بابامجتبی در حال دنبال کردن دخملی پــــــــــدر ودختــــــــــــــر   فاطمه در نمای نزدیک   ...
29 مهر 1392

فاطمه در 25ماهگی

فاطمه عزیزم در آستانه 25ماهگی همه کارهاشو دوست داره خودش انجام بده مثل لباس پوشیدن که البته هرطور دوست داره لباس میپوشه که در عکس بالا کاملا مشخصه دخترم دیگه همه کلمات رو ادامیکنه  البته به زبون خودش و اگر حرفی رو نتونه تلفظ کنه جاش الف میزاره مثل خیار که به زبون فاطمه میشه ایار اینقدر هم مهربونه تا کسی رو اذیت میکنه سریع میره پیشش یه بوسش میکنه وبهش میگه بببی بمعنی ببخشید بعدش هم دست میگشه رو صورتشو میگه نایی نایی بمعنی نازی نازی تو فرهنگ لغت فاطمه یه سری کلمات یهجور تلفظ میشن مثل دایی وچایی وداری بمعنی داشتن همه به زبون فاطمه میشن دایـــــــــــــــی   بیست وپنج ماهگیت مبارک نفس مـــامــ...
20 مهر 1392

فاطمه وبیحالی

اون دختر خانمی که میبینید بالای صفحه داره خنده زورکی میکنه که معرف حضورتان است واما.... فاطمه عزیزم  یه دو سه روزی که حال ندار بود مامانش هم به طبع مثل خودش بیحال بود یعنی بیشتر حالم گرفته بود . جریان از اینقرار بود که چهارشنبه عصر فاطمه که خودش معمولا از خواب بیدار میشد ومیومد پیش من و قربونش برم میگفت ننام بمعنی سلام .دیدم از خواب بیدار نشد وقتی نزدیکای غروب خودم بیدارش کردم دیدم هنوز میخواد بخوابه ولی چون میدونستم الان دیگه گرسنشه بیدارش کردم وغذا بهش دادم غذاهم که از خونه مامان اینا آورده بودم براش برنج ومرغ بود بهش دادم لقمه آخر رو از دهنش خارج کرد که یعنی دیگه سیر شدم منم اصراری نکردم برای خوردنش.تا رفتم ظرف بزارم توی...
15 مهر 1392