فاطمه وبیحالی
اون دختر خانمی که میبینید بالای صفحه داره خنده زورکی میکنه که معرف حضورتان است واما....
فاطمه عزیزم یه دو سه روزی که حال ندار بود مامانش هم به طبع مثل خودش بیحال بود یعنی بیشتر حالم گرفته بود .جریان از اینقرار بود که چهارشنبه عصر فاطمه که خودش معمولا از خواب بیدار میشد ومیومد پیش من و قربونش برم میگفت ننام بمعنی سلام .دیدم از خواب بیدار نشد وقتی نزدیکای غروب خودم بیدارش کردم دیدم هنوز میخواد بخوابه ولی چون میدونستم الان دیگه گرسنشه بیدارش کردم وغذا بهش دادم غذاهم که از خونه مامان اینا آورده بودم براش برنج ومرغ بود بهش دادم لقمه آخر رو از دهنش خارج کرد که یعنی دیگه سیر شدم منم اصراری نکردم برای خوردنش.تا رفتم ظرف بزارم توی آشپزخونه و آمدم دیدم وارونه خودشو انداخته روی بالشتش و خوابیده رفتم بلندش کردم گفتم مامانی چرا هی میخوابی دیدم گلاب به روتون تمام چیزایی که خورده بودو تحویلم داد منو میگی تنها تو خونه دست وپامو گم کردم تنها کاری که کردم فاطمه رو بردم دست وروشو شستم دیدم هنوز بیحاله روفرشی و روبالشتیو گذاشتم توی حمام فاطمه رو بلند کردم رفتم خونه بابا اینا حالا ساعت 8 شب. البته خونشون نزدیکه آخه میدونستم همسری حالا حالاها نمیاد خلاصه رفتم اونجا مامان بهش چای نبات و یه سری چیزها داد وگفت چیزیش نیست حتما رودل کرده بوده دیدم سرحال آمد وبازی کرد خیالم راحت شد شب باهمسری آمدیم خونه .
فردا صبح خداروشکر خودم خونه بودم بازم بیحال بود از خوب پانمیشد البته قبلش به مامانم گفته بودم بیاد باهم ببریمش دکتر آخه دکتر خودش 5شنبه ها صبح ها هم هست رفتم بیدارش کردم آمد سر یخچال وگیر داد آآآآآآآآآب بتقـــــــــــــا یعنی آبمیوه منم بهش دادم وقتی مامانم و بابام آمدن شروع کردن باهاش حرف زدنو وبازیکردن یهو آمد سمت من و گفت بگل یعنی بغلمنم بغلش کردم چشمتون روز بد نبینه یهو مثل فواره آورد بالا توی گوش وکمر من منو میگی وارفتمنمیدونستم چکار کنم فقط خودمو تمیز کردم و باباباومامانم راهی شدیم زنگ زدم دکتر خودش منشیش گفت دیر زنگ زدیو وازین حرفها دکتر داره میره گفتم تا چند دقیقه دیگه هست گفت 5دقیقه دیدم نمیرسم بردمش دکتر عمومی سر خیابونمون
آنجاهم غلغله بود .فاطمه هم بیحال منم گریهجالبه همشون دلشون به حالمون میسوخت ولی هیچ کدوم نوبتشونو بهم ندادنمنم دفترچشو گرفتم به بابام گفتم بریم بیمارستان رفتم بیمارستانو بماند که تو راه چند بار با جیغ فاطمه رو صدا میکردم آخه خیلی بیحال بود مجتبی هم که سرکاربود بهش خبر دادم خودشو رسوند بیمارستان دکتر که حال منو دید گفت خانم نگران نباش یه ویروسه که آمده اکثر بچه ها گرفتن وباید علاوه بر اینکه آب هاتونو با تصفیه خانگی تصفیه میکنید بجوشونی آخه من تازه از 2سالگی به فاطمه دیگه آب جوشیده نمیدادم ولی تصفیه بخاطر آب بد اهواز همیشه استفاده میشه .خلاصه خدامیدونه چه بر سر م آمد توی این سه چهار روزه یه قطره ویه شربت هم داد که فقط یه وعده دادم به فاطمه وخداروشکر خوب شد چون گفت اینا فقط برای شکم درد وبالا آوردنشه وقتی خوب شد دیگه نده .
خدایا بازم شکــــــــــــــرت که فرشتم دوباره سلامت شد
این عکسها رو دیشب که این بازیه فکری رو که قبلا براش گرفته بودم باهاش سرگرم بود گرفتم
فداش شم داره دوندونه(هندونه) رو نشونم میده
اوتیکه هایی که میبینید پاره شده فاطمه خانم حدود سه چهار ماه پیش، که بلد نبود بزاره سرجاهاشون میخوردشون البته حالا هم بعضی وقتا که حوصلش سربره میخوردشون
اینم پایان ماجرا چرا فکر میکنه که باپاهاش میتونه اینارو خوب جاگیر کنه نمیدونم