ساعت 2 ظهر مامانم به محل کارم تلفن کرد گفت اگر میتونی بیا خونه من که وقتی مامانم اینطوری میگه میفهمم یه اتفاقی افتاده گفتم چی شده بااصرار من گفت چیز خاصی نیست فاطمه خورده زمین حدس زدم که اتفاق بزرگتر از این حرفهاس که مامانم زنگ زده سریع آژانس گرفتم رفتم خونه دیدم بابام هم خونه است دیگه ترس همه وجودم رو گرفت فقط دنبال فاطمه گشتم تا نگاش کردم دیدم زیر چشم چپش کبود شده خلاصه جریان از این قرار بود که فاطمه خانم در فرصت به دست آمده که مامانم داشته در هال رو بازمیکرده که برن تو چوب تی رو بر میداره و میدوه دنبال همون دوتا جوجه ای که مامانم داره بزرگشون میکنه تی گیر میکنه فاطمه خانم باچوب می افته زمین فقط خدا بهش رحم کرده که تی زو...