ا مروز اینقدر حالم گرفتس که دستم نمیره چیزی هم بنویسم برات دختر قشنگم. ولی مینویسم فقط وفقط بخاطر سپاسگزاری از خدای مهربون که تو فرشته قشنگ رو به ما هدیه داد وخودشم خیلی محکم ازت محافظت میکنه خدایا شکرت. دیشب حوالی ساعت 9 اتفاق بدی افتاد پیشت نشسته بودم که تو داشتی با ماشینت همون که بهش میگی آن آن بازی میکردی یک آن دیدم رفتی و دوتا پا ایستادی روی ماشین بجای ایینکه بشینی .تا بخودم آمدم دیدم داری می افتی همون طور بایک خیز بلند زیر کتفتو گرفتم وخدارو شکر نخوردی زمین ولی چند لحظه بعد دیدم روی سفیدی چشم چپت یک نقطه خون بود.خدا فقط میدونه چه حال داشتم نمیدونستم چه کارکنم اول زنگ زدم به خاله ندا(همکارم که رشتش پرستاریه) وموضوع روگفتم ب...