ماجراهای فاطمه با خاله دربازار
تصمیم گرفتم برم برات یه النگوی خوشگل بخرم البته با خاله زهرا (عزیزمامان)
خیلی جالب بود توی طلافروشی به آقای فروشنده گفتم نمیخواد توی جعبه بزاری میزاریم توی دستش تاالنگورو کردیم توی دستت به دوتا خانم که پشت سرمون بود دستت رو نشون میدادی خودت هم میگفتی به به.اونا هم کلی ذوقتو میکردن
موقع برگشت چون خیلی هوا گرم بود با خاله رفتیم که بستنی بخوریم ولی اتفاقات جالبی افتاد که در ادامه مطالب برات مینویسم
وقتی خاله سفارش داد امد نشست وتورو کنارخودش روی صندلی نشوند من هم روبرو نشسته بودم تا خاله داشت تورو سرجات درست مینشوند تو با یه حرکت سریع روی صندلی ایستادی وصندلی رو از پشت سر انداختی روی زمین فقط خاله فرصت کرد تو روتو هوا بگیره دیگه فکرشو بکن من چه حالی داشتم خاله که از دستت خیلی عصبانی شده بود چون مغازه خیلی شلوغ بود وافتادن صندلی که صدای خیلی بلندی داشت توجه همه رو بسمت ما جلب کرد ومن هم توروگرفتم جلوی صورتم وتا تونستم خندیدم آخه خیلی صحنه جالبی بود .خلاصه به هر سختی بود آب میوه وبستی روخوردیم توهم که به آب هویج هم میگفتی آب پتقااا آب هویج خوردی
خاله بعد از اون صحنه جالب داره سعی میکنه دوباره تو رو بشونه وتوهم باهمه تلاشت داری سعی میکنی بلند شی.النگوت هم توی دستته .( اگر عکسها خوب درنیامده بخاطر لرزش دسته منه موقع خندیدن)
دیگه کار ازاین حرفهاگذشته وخاله داره تهدیدت میکنه توهم مظلوم نمایی میکنی میگی آنه آب
دیگه سعی کردی دخمله خوبی باشی. شب هم که آمدیم خانه هرکس بهت میگفت النگوت رو کی برات خریده میگفتی آنه .من هم بهت میگفتم فاطمه صندلی رو تو مغازه کی انداخت بازم میگفتی آنه