مامان وفاطمه باهم بستنی میخورن
جریان از انجا شروع شد که یه شب بابا مجتبی قاطی بستنی هایی که
گرفته بود یه بستنی لواشکی هم بود که من خیلی خیلی دوست دارم
بنده با دخملم برای خوردن بستنی اقدام کردم ولی هیچ جوری نمیتونستیم
مسالمت امیز بستنی بخوریم اون میگرفت دستش به من میگفت دسته
خودش باشه من بستنی رو از دستش بخورم حالا مجسم کنید از زیر
دستش هم داشت چکه میکرد هرچند زیر دستش سفره پهن کردم
ولی خوب دلم نمیخواست بستنی به اون خوشمزگی آب بشه
دخملی در یه حرکت حیرت انگیز خواست بستنی رو از دست من قایم کنه
پشت سرش که شد آنچه نباید میشد بستنی افتاد روی پاهاش
منم که عصبانی از نخوردن بستنی همون ته مانده بستنی رو گرفتم
از دستش تا لااقل دهنم مزشو بگیره آخه ساعت تقریبا نزدیک 2شب بود
ودیگه بستنی لواشکی از کجا بگیریم
تصویر بالا چهره فاطمه است وقتی بنده ته مانده بستنی رو از دستش
قاپیدم وحالا دارم پس از ایک ثانیه بهش پس میدم .
ببین چه گریه ای میکنه
شما قضاوت کنید اصلا چیزی مانده بود که من بخوام بخورم
منم شیوه خودشو پیش گرفتم زدم زیر گریه البته از نوع الکیش
فاطمه هم دلش به رحم آمد لطف کرد چوب بستنی رو بهم داد
دستت درد نکنه نفســــــم
حالا نوبت مرحله پاکسازی وتمیز کاریه که فاطمه داره جاهایی که
اون بستنی خوشمزه ریخته رو نشون میده تا من بیشتر حسرت بخورم
راستی یادم رفت بگم که بابا مجتبی هم داره اون پشت به
من و فاطمه میخنده میگه انگار یه عمری بستنی نخورده خوب
نخورده بودم دیگه