خداخیلی بزرگه
ساعت 2 ظهر مامانم به محل کارم تلفن کرد گفت اگر میتونی بیا خونه من که وقتی مامانم اینطوری میگه میفهمم یه اتفاقی افتادهگفتم چی شده بااصرار من گفت چیز خاصی نیست فاطمه خورده زمین حدس زدم که اتفاق بزرگتر از این حرفهاس که مامانم زنگ زده سریع آژانس گرفتم رفتم خونه دیدم بابام هم خونه است دیگه ترس همه وجودم رو گرفت فقط دنبال فاطمه گشتم تا نگاش کردم دیدم زیر چشم چپش کبود شده خلاصه جریان از این قرار بود که فاطمه خانم در فرصت به دست آمده که مامانم داشته در هال رو بازمیکرده که برن تو چوب تی رو بر میداره و میدوه دنبال همون دوتا جوجه ای که مامانم داره بزرگشون میکنه تی گیر میکنه فاطمه خانم باچوب می افته زمین فقط خدا بهش رحم کرده که تی زودتر از فاطمه خورده زمین وفاطمه باصورت پهن زمین میشه وگرنه اگر دسته تی توی شکمش یا چشمش فرو میرفت واای اصلا تجسمش وحشتناکه خلاصه دیدم خدارو شکر کبودی به چشمش آسیب نزده واز رفتن به بیمارستان ودرمانگاه چشم بیخیال شدم ولی واقعا بازم خدارو شکرمیکنم تاآخر شب هم ورم چشمش خوابید بازم خداروشکر وای که خدای اینه بچه ها خیلی بزرگه.البته این اتفاق مال چندروزه پیشه نمیدونم چرا اصلا دوست ندارم راجع به اتفاقات بد بنویسم ولی تصمیم گرفتن بنویسم که دخملی فکر نکنه که فقط شیرین زبونی وشیرین کاری داشته
خونه عمه فاطمه این دخمل قشنگ بهاردخترعمه فاطمه ودختر پسرعموی منه
فداش شم میخواد دست بندازه گردن دختر عمش
فاطمه خیلی خیلی دختر عمش رو دوست داره
حالا میخوان خاله بازی کنن به فاطمه میگم کی خاله بشه میگه من. میگم خوب کی نی نی میشه بازم میگه من