درکنار فاطمه
جمعه صبح ،نشستم کنار دست دختر عزیزم ببینم بااین اسباب بازیهاش چه کارمیکنه
اول اینکه یکم تعجب کردی از اینکه دیدی پیشت نشستم چون معمولا وقتی
اسباب بازیهاتو برات میاوردم تاتو سرگرم بازی بودی خودم میرفتم
دنبال کارهام ولی جمعه از ناهار درست کردن راحت بودم پس
نشستم پیشت یکم که گذشت دیگه برات عادی شدم
اول مثل یه خانم خونه شروع به پخت وپز خیالی کردی
بعد غذای خیالی رو فوت کردی که سرد بشه
بعد باتمام حوصله قاشقو گذاشتی تو دهن عروسک.
قربونت برم که حوصلت ازمامانت خیلی بیشتره
حالا نوبته آب که روی غذا میدی به عروسکات بخورن که غذا از گلوشون
بره پایین
یه چند دقیقه تنهات گذاشتم وقتی آمدم دیدم اعصاب نداری
متوجه شدم این عروسکه (جومه نارنجی)چون درست نمی ایستاد
اعصاب دختر قشنگمو خردکرده بود حقم داشتی چون منم به زور
نگهش داشتم
اینجا دیگه جومه نارنجی پرتاب شد (همچینم اعصاب نداری ها)
وگفتی نه نه (ترجمه یعنی دیگه اینو نمیخوام)
خیلی جالب بود جومه نارنجی رو دعوا کرده بودی این یکی روبوس میکردی
طبق معمول شکایت به بابا از طریق تلفن بصورت خیالی هرچند بابا خونه بود
ولی در خواب ناز بود
عروسک مزاحم بود گذاشتیش کنار تا راحت با موبایلت صحبت کنی.
دیگه حوصلت سررفته بود رفتی سراغه بابایی تا بیدارش کنی
البته به سفارشه من