فاطمه رفت مسافرت
توی هفته گذشته یعنی تقریبا قبل از نیمه شعبان رفتیم قم.این ماشین هم که زیرپای شماست جریان داره ..........
هفته گذشته خبر بدی شنیدم که واقعا برام ناراحت کننده بود .همون دایی بابایی خودم که خیلی تو تمام مدت بارداریم کمکم کرد حتی بعداز اینکه تو به دنیا آمدی خیلی راهنماییم میکرد همش باتلفن باهاش درارتباط بودم یه عطار بسیار مجرب بود .خلاصه خبردار شدم که فوت شده .آخه اصلا چیزیش نبود سنش هم بالا نبود .بابامجتبی چون دید من خیلی ناراحت شدم بهم پیشنهاد داد برای مراسمش که قم برگزار مشد برم منم از آنجایی که شهر مامانم بود وخیلی دوست داشتم هم برای مراسم دایی برم هم برم زیارت حرم حضرت معصومه وجمکران رفتیم .من وتو مامان جون وآقاجون وخاله زهرا.
این تو ماشین آقاجونه وقتی هوس کردی عینک خاله روو بزنی
شب رفتیم خونه یکی دیگه از دایی های بابام این ماشین ماله نوشون بود توهم از نبود نوه نهایت استفاده رو کردی .
هرچی من اذیت شدم وگرما زده شدم فکر نمیکنم به تو بد گذشت دخترقشنگم.آخه معمولا تو با خاله زهرا میموندی خونه خاله اکرم(خاله من) همشون خیلی بهت لطف داشتن.تو بادختر خاله هام خیلی جورشده بودی باشوهر خاله هم همینطور.اسم همشون رو یادگرفته بودی به دختر خاله بزرگم که اسمش سمانه بود میگفتی آمانه.به فایزه هم میگفتی مامان .به امیرحسین پسرخالم چون از نظر هیکل وچهره شبیه دایی محمدت بود میگفتی داوو