نفسم چهارسالگیت مبارک
امروز چهارساله شدی ومن تصویرهمان نوزاد کوچولو میاد جلوی چشمام که آنقدر ریز و کوچک بود که هیچ کس جرات دست زدن هم بهش نداشت همان نوزاد یک کیلو و سیصد وپنجاه گرمی.حالا که بهش فکر میکنم میگم چجور بغلش میکردم چجور میخوابوندمش و.....ومیگم خدایا شکرت
شب تولد فاطمه خانم یه جشن کوچک با حضور خاله ودایی و مامان جون وآقاجون ویکی از عمه های فاطمه در منزل طبق معمول آقاجون (پدر بنده)برگزار شد از اونجایی که فاطمه خانم دسته گل عروس خیلی دوست داره وهمیشه میره سر گلدونا ویه دسته گل برمیداره وادای عروس خانم ها رو درمیاره خاله زهرا عصر تولد یه دسته گل قشنگ برای فاطمه گرفت که فاطمه رو خیلی خوشحال کرد
میز کیک و ژله که هول هولکی درست شده بود و هدایای فاطمه خانم که لحاف و روتختی که خالش براش آورده بود رو ازهمه بیشتر دوست داشت وهمونجا توش خوابیدالبته بهمراه دختر عمش بهار خانم
وقتی فاطمه خانم در روز تولدش به دیوار نصب میشود