محرم94
مهرماه اتفاقات بدی برای خانوادم افتاد که بازم به لطف وبزرگی خداوند مهربون به خیر گذشت
مامانجون وآقاجون (مامان وبابای خودم ) دوازدهم مهرماه وقتی بعداز نماز مغرب وعشا از مسجد برمیگشتند تصادف خیلی بدی کردند که خداخیلی بهشون رحم کرد ولی دست وسر مامان جون شکست وما از اون روز درگیر وضعیت مامانم هستیم .
خداروشکر آقاجون شکستگی نداشت ولی خوب اونم زخمهای بدی داشت
دست مامان جون امروز قراره باز بشه و دوباره مچش گچ گرفته بشه چون تا الان بخاطر در رفتگی استخوان دستش تا آرنجش توی آتل بود
خلاصه اینکه دخترم هم این مدت از لحاظ روحی وضعیت بدی داشت چون بعداز مرخضی که بخاطر نگهداری از مامانم گرفتم باید سرکار برمیگشتم مدام خونه عمه وعمو واون مامان جونش بود که بخاطر وجود دختر عمه ودختر عموش راضی بود ولی هرشب با گریه میخوابید که مامان تو نرو سرکار یا چرا مامان جونم دستش شکسته چرا مامان جون منو بغل نمیکنه چرا تو مامان جونو بیشتر دوست داری چرا همش به کارهای مامان جون میرسی وخلاصه ما هرشب با اعصابی داغون ساعت دو سه شب میخوابیدیم
فاطمه روز همایش شیرخورگان عازم مسجد محل خونه بابام اینا
دوستای عزیزم ببخشید این مدت نبودم ایشااله سر فرصت میام به همتون سر میزنم
التماس دعا