در آستانه چهار سالگی
فاطمه در عروسی پسرخاله ودختر خاله باباش در دزفول
فاطمه همین ماه آخری کلی مهارتهایی که بنده در طی این یک سال باهاش درگیر بودم رو یکجا کسب کردالبته بعضی از اونها رو مدیون دوست عزیزم الهام مهربون هستم انگار وقتی میدیدم اون نوشته بیشتر وشجاعتر میشدم برای انجامش از جمله دستشویی رفتن بطور مستقل البته فقط برای مورد شماره یک طوری که دیگه بنده حتی جازه بازکردن درب دستشویی هم ندارم وهمه اینها باید به دست دخملی انجام شود فقط گاهی امر پوشاندن شلوار که اونم فکر میکنم بیشتر جهت جلب محبت وتوجه وعدم زیاد شدن روی مامانش هست را بنده انجام میدم وقتی میگم فاطمه خانم شلوارت هم بپوش با تحکم به من میگه خودت پام کن
ماه گذشته ماهی بود برای من پراز استرسفاطمه معاینه چشم هاش در آذر ماه سال گذشته (قبل از عمل لوزه)در مهدکودک انجام شده بود و سالم بودن چشم هاش تائید شده بود ولی متاسفانه بعداز عمل احساس کردم فاطمه چشم چپش رو موقع تماشای اجسام از راه دور بسمت داخل منحرف میکند به پزشک گوش وحلق وبینی که بهترین پزشک حاذق در استانمون هست وفاطمه رو عمل کرد مطرح کردم گفت تا شش ماه صبر کن ممکن است اثر بیهوشی باشد خلاصه ما دلمان طاقت نیاورد وپس از گذشت یکماه فاطمه را بردیم پیش متخصص چشم که بعد از معاینه گفت چشم هاش سالمه ولی برای اطمینان قطره گشادکننده مردمک چشم بریزید توی چشم هاش وفردا بیارید که ما بخاطر تجربه تلخی که برای معاینه چشم های فاطمه درسن زیر یکسالگی (بخاطر بستری بودن در بخش nicu در بدو تولدش بخاطر وزن پایینش چشم هاش باید معاینه میشد واین قطره رو ما در یازده ماهگی بخاطر کوچک بودن بچه ودرست دیدن مردمک چشمش در چشم هاش ریختیم که بعداز معاینه گفتند خداروشکر سالمه ولی واقعا ریختنش توی چشم های بچه سخت بود چون یه سوزش خفیفی داشت واینکه تا سه روز تاری دید از عوارض اون قطره بود وبعدهم بخاطر الوده بودن وسایل چشم پزشکی اون مطب چشم های فاطمه توسن یازده ماهگی عفونت شدید وواگیر دار گرفت بطوری که چشم های خانواده من وهمسری درگیر شد وچشم هایمان به مدت دوهفته به طرز وحشتناکی متورم وسرخ شدند)به همین دلیل تا اسم قطره آمد من وهمسری گفتیم نمیخواد شاید یه عادت بچه گانه است تااینکه ماه گذشته که از اداره به منزل پدریم رفتم مامانم گفت فاطمه امروز چشمش رو خیلی منحرف کرده ودوباره ترس را به دلمان انداخت وفردای اون روز دوباره رفتیم مطب چشم پزشک دیگر که کمی تا قسمتی آشنا بود که آنهم بعداز معاینه گفت چشم هاش سالمه برای چی آوردیش وقتی علت را گفتم گفت خوب تا نیم ساعات دیگر در سه نوبت قطره بریز بیار دوباره ببینم قطره ریخته شد و معاینه انجام شد وگفت چشم های دخترم ضعیفه وعینک نوشت براش خیلی خیلی ناراحت شدمبرای تهیه عینک که رفتم دیدم کنارش یه بینایی سنج هست به همسری گفتم حالا که قطره ریختیم بزار پیش اینم ببرم بردم پیش بینایی سنج گفت نمره چشماشو کم نوشته ودوباره نسخه رو عوض کرد و گفت روزی دوتا سه ساعت چشم راست رو ببند تا عادت کنه با چشم چپش خوب نگاه کنه واینکه تا سن مدرسه خوب خوب میشه ودیگه نیازی به عینک نداره خلاصه بعداز ده روز حس کردم باعینک چشم چپش دیگه خوبه خوبه ولی بدون عینک انحرافش بیشتر شده این دفعه نوبت گرفتم پیش بهترین متخصص چشم که اون باز دوباره گفت قطره بریزید ریختیم وگفت بله چشماش ضعیفه وقتی هم گفتم بدون عینک انحرافش بیشتر شده ولی با عینک اصلا نداره گفت بله چون چشم هاش عادت میکنه به عینک واینکه تا سن هفت سالگی ممکنه شماره چشم هاش بره بالا ولی نگران نباش تا 9 سالگی دیگه نیازی به عینک نداره خلاصه حسابی سر درگمم الان چند روزه که عینک نمیزنه وفقط چشم چپشو دوساعت میبندم خیلی خوب شده چشم چپش .حالا دنبالشم که نوبت بگیرم بیمارستان خدادوست شیراز چون میگن اونجا دستگاهاشون مجهزه وبدون قطره چشم رو معاینه میکنن خلاصه دوستان التماس دعای فراوون دارم ازتون اگر تجربه ای هم در این زمینه دارید لطفا در اختیارم بزارید ممنون میشم
استرس دومم در ماه گذشته امتحاناتم بود که خداروشکر با موفقیت گذرانده شد بعداز تمام این ماجراها بعداز یک هفته که مامانجون وآقاجون رفته بودن اصفهان ماهم بهشون ملحق شدیم واز گرمای شهرمون برای یک هفته در امان بودیم
شیرین زبونی ها وحاضر زبونی های دخملی فوق العاده زیاد شده
همون روزایی که مامان جونش اصفهان بود یه روز دیدم تسیح دستش گرفته ونشسته روبروی عکس دسته جمعی که در مشهد گرفته شده وداره میگه خدایا مامان جونمو زود برسون پیشم
باباش زنگ زده تلفنی که باهاش صحبت کنه وقتی گوشی رو بردم بهش بدم میگه من با بابا صحبت نمیکنم بهتره که بابا رو ببینم
روزهای اول عینک زدن
چند وقت پیشا فاطمه ازم سوال کرد چجوری آدما پیر میشن منم بهش گفتم چشماشون ضعیف میشه موهاشون سفید میشه. اون روز بحث سر مامانجونش بود که فاطمه گفت خداروشکر مامان من پیر نیست که موهاش سفید باشه درصورتی که بنده موی سفیدهم دارم ولی خوب از چشم دخترم دور مونده
وقتی عینکشو براش گرفتیم بهم گفت مامان مگه من پیر شدم که باید عینک بزنم خیلی ناراحت شدم ولی بهش گفتم شما برای بهتر دیدن عینک میزنی مثل وقتی که میریم توی آفتاب عینک میزنیم که اذیت نشیم پیر نشدیم ولی عینک میزنیم
روزی که فاطمه معلم می شود یابقول خودش (منعم ) و روزی که فاطمه برای ما هنداوانه میخرد
فاطمه خانم بااین حرکت دهنش عکس بقیه هم خراب کرده
بخاطر علاقه دخملی به پرنده ها وقصه های شبانه ای که براش از پرنده ها میگم واز آنجایی که در شهر ما باغ پرنده نیست قرار براین شد که به محض ورود به شهر آباواجدادیم فاطمه رو ببرم باغ پرندگان از شانس ما گفتند باغ پرندها تاساعت شش بعداز ظهر باز است وما دیررسیده بودیم ولی نمایشگاه خزندگان دایر میباشد پس ماهم توفیق اجباری بخاطر دخملی رفتیم هرچی مار و تمساح زشت بود را دیدیم بعدهم درشکه سوار شدیم که فاطمه گیر داده بود میگفت همه پیاده بشید خودم فقط بشینم پشت اسبه
فاطمه وباباش گیر داده بودن بریم تلکابین ولی بنده یه کوچولو ترسیدموبه همین خاطر دایی در یک اقدام یهویی فاطمه رو گذاشت روی دوشش و گفت الان سوار تلکابین شدی ولی دست دخملی در این حرکت درد گرفته بود وداشت به من شکایت میکرد که دستم درد گرفته
هدیه روز دختر فاطمه گلی که در اصفهان خریداری شد
ماشین سواری در پارک مزرعه فاطمه
ساعت یک و نیم نیمه شب در منزل مامان جون
مشغول درست کردن آبگوشت همون ساعت