فاطمه سه سال و ده ماهه
ماه رمضان امسالم داره تمام میشه انشااله که طاعات وعبادات همه مقبول درگاه حق باشه
ماه مبارک رمضان غیر از همه حسن های معنوی که داره مهمانی دادن ومهمانی رفتن هاش خیلی خوبه و مامان فاطمه خانم ماه رمضان امسال از عمه وعموی فاطمه گرفته تا عمه وعموی خودش همه رو افطاری داد فاطمه هم از این قضیه حسابی خوشحال بود چون بلاخره تو هر مهمونی یه بچه همبازی فاطمه پیدا میشد البته همبازی از نوزاد هشت ماهه بود تا نوجوان 15 ساله
امسال خداروشکر تونستم شب بیست ویکم وشب بیست وسوم برای مراسم احیا به مسجد برم چون چند سالی بود بخاطر دخمل گلم نمیرفتم شب بیست ویکم که بهمراه مامان جون وآقاجون رفتیم احیا ، فاطمه خانم با مقنعه وچادر آمده بود ،هرچند به دقیقه نرسیده همه رو تا جورابهاشو در آورد توی ماشین فاطمه ازآقاجونش پرسید چرا لباس سیاه پوشیدی آقاجون گفت چون شهادت بعدفاطمه امد پیش من گفت برای شهادت چادر سرت کردی گفتم بله گفت منم چادر سیاه میخوام بهش گفتم بچه ها چادر سفید سرمیکنن این گذشت تارسیدیم در مسجد، فاطمه بهم میگه منم میام توی زندونه (منظورش قسمت زنانه بود)
توی مسجد دخترم یه دوست پیدا کرد بنام آیسان که یکسال از فاطمه کوچکتر بود هرچند در ظاهر اینطور نشون میداد که فاطمه کوچکتره چون فاطمه فقط زبونش ماشااله هزار ماشااله بزرگتر بود وگرنه از نظر ظاهرفاطمه کوچکتر نشون میداد فاطمه خیلی بامامان آیسان وخالش رفیق شد تا جایی که وقتی مشغول خواندن دعا بودم شنیدم که
فاطمه داره به مامان آیسان میگه: چرا مانتوی این رنگی پوشیدی
مامان آیسان: مگه مانتوی من چه رنگه
فاطمه : زرده
مامان آیسان : خوب مگه چشه
فاطمه : شهادته باید سیاه بپوشی
مامان آیسان: خوب نگاه کن اینجاهاش سیاهه
(حالا مانتوی مامان آیسان جلوش طلا کوب بود ولی درکل سیاه بود)
فاطمه : نه باید چادر سیاه سرت میکردی بزرگا لباس سیاه میپوشن بچه ها چادر سفید سر میکنن
مامان آیسان : آخه من مهمانی بودم
فاطمه : خوب میرفتی خونه عوضش میکردی
آنجا بود که فاطمه توسط مامان آیسان فشرده شد
حالا من ،تمام مدت این مکالمه سرمو کرده بودم توی کتاب دعا یعنی نمی شنوم
اونشب فاطمه خیلی با دوستانش (آیسان و دیگر بچه های مسجد بازی کرد وشیطنت کرد ) بطوریکه بنده باخودم عهد بستم که شب بیست وسوم در خانه بمانم
ولی شب بیست وسوم خاله زهرا هم عزم آمدن کرد و بنده رانیز اغفال کرد وگفت بیا خودم فاطمه رو نگه میدارم و واقعا هم فاطمه رو اونشب مواظبت کرد وبنده یه دل سیر با خدا رازو نیاز کردم ولی چیزی که برامون جالب بود اینکه مامان آیسان شب بیست وسوم با چادر آمد مسجد فکر میکنم دخترم بطور نامحسوس امربه معروف کرد
از شیرین زبونی هاش نازگلم اینکه یه روز که کتاب حیوانات رو ورق میزد رسید به پرنده ها که فاطمه گفت مامان اسم این اُغده (منظور جغد)
*********
توی حیاط به مامان جونش مامان جون درو ببند مُتمِنه(منظور ممکنه) دزد بیاد تو خونمون
*********
توخونه داره با اسباب بازیهاش بازی میکنه پاش خورد به اسباب بازیهاش همشون ریخت داد میزنه مامان بخ بخ شدم(منظورش بدبخته)
*********
فاطمه رفته بغل دایییش صندلی جلو ماشین
مامان جون خطاب به دایی : محمد در ماشینو قفل کن بچه دست نزنه
دایی نمیشنوه مامان جون دوباره تکرار میکنه
اینبار فاطمه جواب میده باشه مامان جون شلوغش نکن قفل میکنه
*********
فاطمه آماده برای مهمانی رفتن و مهمان آمدن
عکس سمت راست:روزی که منزل مامانجون افطاری بودیم فاطمه آمده با لباس مامانجونش ژستم برام میگیره تا ازش عکس بگیرم
عکس سمت چپ: روزی که مامانجون بصورت کاملا غیر حرفه ای موهای فاطمه رو بست
فاطمه مشغول تعمیر موتورش