کلی حرف برای گفتن
پاییز من و فاطمه امسال یه جور متفاوت شروع شد با یه جدایی سه روزه که هرچند خیلی ها میگن مفید بود ولی واقعا سخت بود مهرماه بنده از طرف اداره اعزام شدم به تهران برای یه آموزش سه روزه که این سه روز دخمل گلی پیش مامان جونش و آقا جون وخاله زهرا ودایی والبته باباش موند
فاطمه قبلا رئیس ادارمو دیده بود ومیدونست پزشکه.برا همین از قبل بهش گفته بودم دارم میرم با رئیسمون به نی نی هایی که مریض شدن آمپول بزنیم برا همین فاطمه ترجیح داده بود باهام نیاد ولی موقع خداحافظی بااینکه اصلا سمتش نرفتم ( از قبل حسابی بوسیده بودمش) ولی زمانی که داشتم با مامانم خداحافظی میکردم که با همسری برم فرودگاه فاطمه با تمام قوا پرید تو بغلمو وگفت منم باخودت ببرحالا دیگه خودمم گریه میکردم داشتم از رفتن پشیمون میشدم که خاله زهرا به دادمون رسید وفاطمه رو باهزار ترفند برد تو اتاقشوبعد توی مسیر تماس گرفت که من صدای خنده وبازی فاطمه رو بشنوم وخیالم راحت بشه آخه خیلی ناراحت بودم موقع رفتن خلاصه سفر شروع شد یه دوره آموزشی فوق العاده فشرده مخصوصا برای من که باید دوجا آموزش میدیدم هرچند دوری از فاطمه خیلی خیلی خیلی برام سخت بود ولی شب آخر وقتی با همکارام برای خرید رفتیم بیرون وهیچ فکری برای اینکه دیرم میشه همسرم منتظرمه بچم اذیت نشه نداشتم یاد دوران دانشجوییم افتادم اونموقع ها که هیچ دغدغه ای نداشتم وبا دوستم در مسیر برگشت دانشگاه بدون اینکه چیزی بخوایم پاساژها رو سرک میکشیدم و پشت ویترین مغازه ها می ایستادیم وکفش مورد علاقه وکیف مورد علاقمونو بهم نشون میدادیمیادش بخیر
تواین سفر هرچندکه خیلی خیلی خیلی دوست داشتم الهام عزیزم مامان علیرضا جون دوست خیلی خوب وبلاگیم رو ببینم به دلیل فشردگی جلسات آموزشی نشد و با تلفن باهاش در تماس بودم ایشااله تو فرصت های بعدی یا اینکه الهام جون تشریف بیارن اینجا من در خدمتشون باشم
خلاصه روز آخر سفر تا لحظه آخر، آخرین فرمایش فاطمه خانم که درخواست یه عروسک بود و بنده مجبور شدم با قیمت بالایی از فرودگاه تهران بخرم اجرا شد ویک ساعت بعدآجی زهرای مهربونم وهمسری گل وفاطمه عزیزم توفرودگاه اهواز آمدن استقبالم اینقد ذوق کرده بودم که همکارم وقتی دید اینطوریم به من گفت بیا زودتر برو جلو منتظر ما نمون منم عروسکی که براش تو لحظه های آخر خریده بودم وبا خودم برده بودم تو هواپیما در آوردم و رفتم بسمتشولی قربونش برم دخملم اینقد ذوق داشت که مهلت نداد من برم سمتشون با سرعت تمام دوید تو بغلم از ذوق میخواستم گریه کنم ولی جلو همکارام خجالت میکشیدماینهم جریان سفر من واولین جدایی من ودخملم که ایشااله هیچ وقت دیگه تکرار نشه
پی نوشت اول :فاطمه بدو تولدش هم بخاطر وزن پایینش سه روز توی بخش nicu بستری بود ومن مرخص شدم فکر کنم جدایی های منو دخملم همش سه روزست
پی نوشت دوم: فاطمه این روزها سخت درگیر مهدکودک وفراگیری مطالب جدیده البته خیلی هم سخت نه در هفته دو روز میره اونم از هفت صبح تا ساعت 12 بعد آقاجون مامان جون مهربونش میرن دنبالش
شب قبل از سفر با فاطمه با کفشهای جدیدش در رستوران
دو روز بعداز بازگشت از سفربه اتفاق مامان جون اینا ظهر روز جمعه رفتیم پارک
موهای فاطمه موقع رفتن بسته ومرتب بود
تو پارک دیگه تریپ توخونه رو گرفت دخترم
بعداز پیک نیک فاطمه این غنایمو به دست اورد
فاطمه به همراه کتابهای مهدکودکش وقتی خاله داشت براش جلد میکرد
قربون ژستت برم مادر خالش گفت قشنگ بشین مامانی میخواد عکس بگیره دخترم ژست گرفت
بدون شرح (لبهاشوووووووووووو) میخواد برا منم بزنه