فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

فاطمه نفس مامان♥♥♥

حالم خوبه باتو عزیزدلم

کلی حرف برای گفتن

1393/8/7 12:56
723 بازدید
اشتراک گذاری

 

پاییز من و فاطمه امسال یه جور متفاوت شروع شدآرام با یه جدایی سه روزه که هرچند خیلی ها میگن مفید بود ولی واقعا سخت بودترسو مهرماه بنده از طرف اداره  اعزام شدم به تهران برای یه آموزش سه روزه که این سه روز دخمل گلی  پیش مامان جونش و آقا جون وخاله زهرا ودایی والبته باباش موندچشمک

فاطمه قبلا رئیس ادارمو دیده بود ومیدونست پزشکه.برا همین از قبل بهش گفته بودم دارم میرم با رئیسمون به نی نی هایی که مریض شدن آمپول بزنیمچشمک برا همین فاطمه ترجیح داده بود باهام نیادزیبا ولی موقع خداحافظیبای بای بااینکه اصلا سمتش نرفتم  ( از قبل حسابی بوسیده بودمشبغلبوس) ولی زمانی که داشتم با مامانم خداحافظی میکردم که با همسری برم فرودگاه فاطمه با تمام قوا پرید تو بغلمو وگفت منم باخودت ببرگریهحالا دیگه خودمم گریه میکردم غمگینداشتم از رفتن پشیمون میشدمخطا که خاله زهرا به دادمون رسید خستهوفاطمه رو باهزار ترفند برد تو اتاقشراضیوبعد توی مسیر تماس گرفت که من صدای خنده وبازی فاطمه رو بشنوم وخیالم راحت بشهمحبت آخه خیلی ناراحت بودم موقع رفتنغمگین خلاصه سفر شروع شد یه دوره آموزشی فوق العاده فشردهخسته مخصوصا برای من که باید دوجا آموزش میدیدم درسخوان هرچند دوری از فاطمه خیلی خیلی خیلی برام سخت بودغمگین ولی شب آخر وقتی با همکارام برای خرید رفتیم بیرونزیبا وهیچ فکری برای اینکه دیرم میشه همسرم منتظرمه بچم اذیت نشه نداشتمسوت یاد دوران دانشجوییم افتادم اونموقع ها که هیچ دغدغه ای نداشتم وبا دوستم در مسیر برگشت دانشگاه بدون اینکه چیزی بخوایم پاساژها رو سرک میکشیدم و پشت ویترین مغازه ها می ایستادیم وکفش مورد علاقه وکیف مورد علاقمونو بهم نشون میدادیمآرامیادش بخیرمتنظر

تواین سفر هرچندکه خیلی خیلی خیلی دوست داشتم الهام عزیزم مامان علیرضا جون دوست خیلی خوب وبلاگیم رو ببینم به دلیل فشردگی جلسات آموزشی نشد غمگینو با تلفن باهاش در تماس بودم ایشااله تو فرصت های بعدی یا اینکه الهام جون تشریف بیارن اینجا من در خدمتشون باشم بغل

خلاصه روز آخر سفر تا لحظه آخر، آخرین فرمایش فاطمه خانم که درخواست یه عروسک بود و بنده مجبور شدم با قیمت بالایی از فرودگاه تهران بخرم بدبو اجرا شد ویک ساعت بعدآجی زهرای مهربونم وهمسری گل وفاطمه عزیزم توفرودگاه اهواز آمدن استقبالم اینقد ذوق کرده بودم که همکارم وقتی دید اینطوریم به من گفت  بیا زودتر برو جلو منتظر ما نمون منم عروسکی که براش تو لحظه های آخر خریده بودم وبا خودم برده بودم تو هواپیما در آوردم و رفتم بسمتشبغلولی قربونش برم دخملم اینقد ذوق داشت که مهلت نداد من برم سمتشون با سرعت تمام دوید تو بغلم از ذوق میخواستم گریه کنمگریه ولی جلو همکارام خجالت میکشیدمخجالتاینهم جریان سفر من واولین جدایی من ودخملم که ایشااله هیچ وقت دیگه تکرار نشه آرام

پی نوشت اول :فاطمه بدو تولدش هم بخاطر وزن پایینش  سه روز توی بخش nicu بستری بود ومن مرخص شدم فکر کنم جدایی های منو دخملم همش سه روزست خندونک

پی نوشت دوم: فاطمه این روزها سخت درگیر مهدکودک زیبا وفراگیری مطالب جدیدهراضی البته خیلی هم سخت نه در هفته دو روز میرهخندونک اونم از هفت صبح تا ساعت 12آرام بعد آقاجون مامان جون مهربونش میرن دنبالش بغل
 

 

شب قبل از سفر با فاطمه با کفشهای جدیدش در رستورانچشمک

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دو روز بعداز بازگشت از سفربه اتفاق مامان جون اینا  ظهر روز جمعه رفتیم پارکزیبا

موهای فاطمه موقع رفتن بسته ومرتب بود راضی

 

 

 

تو پارک دیگه تریپ توخونه رو گرفت دخترم خندونک

بعداز پیک نیک فاطمه این غنایمو به دست اوردخنده

فاطمه به همراه کتابهای مهدکودکش وقتی خاله داشت براش جلد میکرد محبت

قربون ژستت برم مادربغل خالش گفت قشنگ بشین مامانی میخواد عکس بگیره  دخترم ژست گرفتبوس

بدون شرح خجالتخندونک(لبهاشووووووووووووبوسبوس) میخواد برا منم بزنهخندونک

پسندها (8)

نظرات (12)

پتو اسناگی
7 آبان 93 14:27
مامانی فاطمه اسناگی لازم ندارید؟ عرضه مستقیم اینترنتی با قیمت مناسب هست.
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
ممنونم
مامان مرسانا
8 آبان 93 0:20
عههههههههه پس بگو چرا چند وقته نبودی خوب ایشالاا دیگه مادر ودختر هیچ وقت از هم جدا نشن . هرچند این دوری بیشتر برای آقای همسر خوب بوده تا قدر خانم خوبش رو بیشتر بدونه
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
بله خواهر الان هم خیلی درگیرم تو سرکارم تو واتساپ توضیح کامل دادم خدمتتایشااله بین هیچ مادر وبچه ای جدایی نباشه آمین
زهرا مامان ایلیا جون
8 آبان 93 3:16
الهی فدای رژلب زدنت دوست جونی تو لیست به روز شده هات امدم این بار اخه چند تا پست اپ کردم
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
خدانکنه خاله جونبله زهراجون تولیست بروز شده هام بودی ولی هنوز فرصت نکردم بیام سراغت اتفاقا موضوعشو که دیدم کلی دهنم آب افتاد سرفرصت میام پیشت عزیزم
الهام مامان علیرضا
8 آبان 93 10:59
سلام زهره جون احساست و درک می کنم واقعا برای همه مون سخته که از بچه هامون دور باشیم. من بارها خواستم با وجود علاقۀ زیادی که به زیارت امام حسین دارم برم کربلا ولی نه دل دارم علیرضا رو بذارم و برم و نه با این شرایط می تونم علیرضا رو همراه خودم ببرم بازم خیلی هنر کردی عزیزم و واقعا بد شد که فرصتی نداشتید همدیگه رو ببینیم. ایشالا دفعۀ بعد که خانوادگی اومدید حتما قرار میذارم تا شما رو ببینم. البته اگه شما مایل به دیدار من باشید فدای ژست های زیبای فاطمه جون که کلی هم خانم شده راستی خیلی خوبه که با خودتون کنار اومدید و فاطمه جون و گذاشتید مهد و خوبه که از مدت زمان کم شروع کردید کم کم چنان عادت می کنه که خودش اصرار می کنه به رفتن نازی فاطمه میخواسته برای مامانش هم بزنه فاطمه جون و ببوس عزیزم
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
سلام بر الهام نازنینم خواهر ایشااله قسمتت بشه باعلیرضای عزیزم بری که هم دلت قرص باشه هم علیرضاجونم زیارت کنه کاش میشد باهم میرفتیم بابای منم از پارسال که اون خواهرمو برده همش اصرار میکنه توهم باید ببرم ولی من میترسم اگر هم خواستی بری بیا از مرز شلمچه خودم گل پسرو برات نگه میدارم عزیزماین چه حرفیه اخه من تهران غیراز توخواهر خوبم کیو دارم عزیزم که اینقدرم دوست دارم ببینمت .خانوادم وقتی برگشتم اولین چیزی که پرسیدن این بود دوست وبلاگیت الهام رو دیدی درمورد مهد فاطمه هم بله سفارشهای شما وبقیه دوستام عزممو جزم کردم وبردمش
مامانی آلما
9 آبان 93 19:28
سلام زهره جون.خوبی؟ دوری از خانواده و بچه ها واقعا سخته قربون فاطمه جون که واسه خودش خانوم شده
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
سلام زهرا جونم کجایی خیلی وقته نیستی آلماجونم خوبه ببوس روی ماهشوقربونت برم واقعا خانم شده کلی کیف میکنم وقتی اینطوری میگید
هم نفس
11 آبان 93 11:29
سلام زهره جان آخی میدونم خیلی سخته. من دورورز از خواهرم دور میشم کلی دلم میگیره چه برسه دخترم.. بازم خیلی مقاوم بودی.. راستی خبرای جدید تو وبم زودی بیا بخونش.. مطمئنم خوشحال میشی.. تازه به راهنماییهاتم نیاز دارم شدید..پس زودی بیا لطفا
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
سلام ماهناز جون ایشااله که خیره عزیزم میام پیشت سر فرصت الان با گوشیم امدم ولی یه حدسایی زدما
مامان فرنيا
18 آبان 93 10:18
سلام به به من تازه خبر دار شدم شما تهران امدي يكخورده زيادي دير كاش دخترت را هم مياوردي انوقت ما نگهش ميداشتيم و عصرها با هم ميرفتيم بيرون ميگشتيم
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
سلام عزیزم قربون محبتت ایشااله دفعه بعدی
مامان فرنيا
18 آبان 93 10:19
خوشبحال فاطمه جوني كه يك عروسك خوشگل سوغاتي گرفته ماماني ايشالله بازم بري ماموريت اما يكجوري كه بشه با دختري و باباش بريد و بعد از كار بتونيد گردش هم كنيد
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
قابل شما رو نداره خاله جونیایشااله دفعه بعد برا ماموریت نمیام فقط برا گردش میاییم بهمراه دخملی وهمسری
مامان فرنيا
18 آبان 93 10:19
به به مهد رفتن خيلي عاليه بخصوص اين مدلي كه شما گذاشتيد البته ايكاش روزهاش بيشتر بود مثلا چهار روز در هفته
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
بله واقعا خیلی خوبه وهمه تلاشم اینه که بتونم همین کارو بکنم وروزاشو بیشتر کنم
مامان فرنيا
18 آبان 93 10:20
چقدر عكس اولي كه گذاشتيد قشنگه
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
چشمات قشنگ میبینه خاله مهربونم
نسرین مامان امیرصدرا
8 آذر 93 13:49
سلام خانومی عزیز خیلی عروسک نازی دارین خدا حفظش کنه و براتون نگه داره همیشه سالم و سرحال باشه
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم از دعای خوبتون همچنین عزیزای شمارو
مامان فاطمه
27 دی 93 11:30
خیلی از پستا رو تا داغ بود از دست دادم زهره جون اما عیبی نداره عوضش الان همشو. خوندم و از عکسای ناز فاطمه جون لذت بردم مواظب خودتون باشید
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
همین که امدی خیلی لطف کردی عزیزم خوشحال شدم از کامنتت عزیزم ببوس روی ماه نازنیناتو