فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

فاطمه نفس مامان♥♥♥

حالم خوبه باتو عزیزدلم

فاطمه ودلتنگی

1393/7/9 11:07
670 بازدید
اشتراک گذاری

این  روزها یعنی دقیقا از بیست روز پیش فاطمه گلی ، مامان جون اعظم وآقاجون باباشو (مامان وبابای منو) ندیدهغمگین اونا بعداز عروسی دخترعمه بنده موندن اصفهان بای بایوما به همراه بابا مجتبی ودایی محمد برگشتیم اهواز .خلاصه که این روزها دخترمون بدجور دلتنگی میکنه و ویه کوچولو بداخلاق شدهگریهومن تواین مدت خیلی خیلی اذیت شدم وبهم سخت گذشت والان میفهمم که وجود مامان وبابام درکنارم چه نعمت بزرگیه محبتهفته اول که اون یکی مامان جون وآقاجون فاطمه هم نبودن فاطمه میرفت خونه عموش وپیش زن عمو مرضیه وکیانا بود آرامالبته بماند که روز اول اونجا هم نمیرفت وگریه میکردگریهمیگفت منو ببر خونه مامان جون اعظم غمگینولی خوب بلاخره عادت کرد .هفته بعدش که مامان جون صدیقه( به زبان فاطمه مامان جون دیدیقه) امد بردمش اونجا زیباحالا تو تمام این مدت سعی میکردیم این دلتنگی ها واذیت شدنها رو به گوش مامانم نرسونیمهیس چون دلش بدجور نازکه محبتوسریع تصمیم به برگشت میگرفت در صورتی که داشت اصفهان چکاپ میشد برای تیروئید وکلیه هاش خطا که خداروشکر تاالان همه چی نرمال بوده فرشتهخلاصه هفته اخیر شنبه که رفت خونه مامان جون صدیقه احساس کردم اوناهم دیگه خسته شدنغمگین یکشنبه مرخصی گرفتمراضی و فاطمه رو دوباره بردم مهد کودک همون مهدکودکی که دوماه پیش پول شهریه داده بودم ولی فاطمه خانم فقط دوروز رفته بود و میگفت دیگه نمیره ترسوبا مربیش صحبت کردمو وگفتم مامانم اینا نیستن اینم میگه مهد نمیام  مدیر داخلیش مهد چون دوبار بابامو دیده بود میگفت منم جای فاطمه باشم با همچین پدر بزرگ ومادر بزرگی دوست ندارم بیام مهد خندونکقربونشون برم من که خودمم دلم براشون یه ذره شدهبغلبغل خلاصه قرار براین شد فاطمه از فردا صبح ساعت هفت بره مهد کودکخطا صبح دوشنبه با اکراه رفتیم به سمت مهدکودکخواب آلود مهد نزدیک خونه مامانم ایناست غمناکوقتی از جلو خونشون رد شدیم فاطمه گفت منو ببر خونه مامان جون اعظمقهر گفتم  کسی خونشون نیست خاله هم سرکاره ببین خونشون تاریکه کچلبهم گفت خوب منو ببر تو تاریکای خونشون غمگین انقدر دلم سوخت که نزدیک بود خودمم گریم بگیره خلاصه دوشنبه رفت مهدکودک وآقاجون علیش ساعت 12 رفت دنبالش  بردش خونشون.( تو این اوضاع تایم کاری منم شد تا 3/45 دقیقه بعداز ظهر)ولی دیروز هرکاری کردم اصلا قبول نکرد بره مهد وباز دوباره بردیمش خونه مادر شوشو سکوت امروز هم قراره از خونه مامان جونش بره خونه عمش آرام 

 

  پی نوشت1: یکی از دلایل نگرفتن مراسم تولد برای دخملی نبود مامان وبابام بود  البته دقیقا روز تولد فاطمه اصفهان عروسی بودیم ودخملی کلی رقصید وکیفیدزیباآرام

پی نوشت2: مامان جون وآقا جون فاطمه ایشااله آخر هفته میان جشنجشن

پی نوشت 3: یادم رفت بگم کهخجالت یه روز تو هفته پیش فاطمه با خالش رفت اداره وتا ساعت یازده هم موند وخاله برای دستشویی شماره دو فاطمه کلی به زحمت افتادهسبز آجی جونم از همین جا ازت قدردانی میکنم قوبونه خواهر گلی خودممحبتبوسبغل

آخر نوشت : مامان وبابام آمدن وکلی خوشحال شدیم آرامولی فاطمه مریض شده غمگینگلوش عفونت کرده وتب داره زیاد خطاخدایا به همه فرشته های کوچولو سلامتی بده آمیــــــــــــــنفرشته

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فاطمه تو کامیونش مشغول تماشای شبکه پویا آرام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فاطمه وقتی موهاش دم اسبی بسته شدهبغلبوس

 

 

اینم فاطمه خانوم که داره تو خونه مامان جون اعظم آشپزی میکنهزیبا من داشتم تو آشپزخونه غذا درست میکردمخسته وقتی امدم بیرون دیدم فاطمه این وسایلو از اشپزخونه آورده وبه من میگه بیا مامانی برات غذا درست کردمراضی اون ملاقه رو داره به من تعارف میکنهخندونک

پسندها (7)

نظرات (13)

هم نفس
9 مهر 93 15:03
سلام زهره ی عزیز. منم یه روز طاقت ندارم دور از مامان و بابام باشم. انشاا..هرجا هستن صحیح و سالم باشن و سایشون بالا سرتون باشه. دیگه داشتم از نبودنتون نگران میشدم نگو که سرت حسابی شلوغ بوده با نبود مامان جونت کارت دوبرابر شده بود انشاا.. سالم و سلامت برسن.. فاطمه رو از طرف من ببوس
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
سلام بر ماهناز جونمقربون محبتت عزیزم واقعا بدون مامان اینا خیلی خیلی سختم بود .روی ماه خاله مهربونشو میبوسه
الهام
9 مهر 93 18:33
سلام زهرۀ عزیزم دلتنگ مامان و بابا نباشی خدا رو شکر که مشکلی نبوده و اما فاطمه! زهره جان فاطمه همون چند روز اول و با گریه میره و این کاملا طبیعیه و بابت ناآشنایی به محیط جدیده. اگه چند روز دندون رو دندون بذارید () و از موضعتون کوتاه نیاید شک نکن بعد از چند روز به رفتن علاقه مند میشه البته من هم باشم مامان اعظم مهربون و نمیذارم برم مهد البته اگه مامانت اینا مشکلی ندارند اصلا خودت و ناراخت نکن بذارش همونجا فدای فاطمۀ آشپزاتفاقا تو سفرمون به زاهدان یک روز علیرضا با نوۀ عموی آقا محسن بازی کرده و چون با هم آش پختن (نوۀ عموش دختره) علیرضا هر روز برای من آش می پزه و میاد میگه "علی دیضا آش پخت" فاطمه نازنینم و می بوسم
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
سلام بر استاد جان عزیزم الهام مهربونم که من همیشه مزاحمش میشم دیگه که امدن دلتنگی ندارم خواهرممنونم عزیزم از تمام راهنماییهات بله دقیقا حق با شماست همیشه برای تغییر پافشاری میکنند یعنی تاجایی که بتونن استقامت میکنند الان هم که مریض شده برای دادن داروهاش همینطوره اینقدر گریه میکنه که بهم دارو نده وقتی میگیرمش بغلم دستاشو میگیرم مثل یه مووووووش دهنشو باز میکنه داروشو میخوره ولی تا نگرفتمش تا جایی که بتونه سعی میکنه مقاومت کنه قربون علیرضای آشپزم برم من حتما آشه هم یه وجب روغن روشه راستی برای مهدکودک اتفاقا خودم ثبت نامش کردم که اونا یکم استراحت کنن باموافقت خودشون ولی باز خودشون کار شکنی میکنن مثلا از روز قبل به مامانم میگم فردا میبرمش مهد شما هم برو به خریدات برس کار داری میگه باشه شب ساعت یازده زنگ میزنه نه فردا بیارش بابا گفته با ماشین میریم فاطمه هم میبریم ماهم که از خداخواسته
خاله زهرا
10 مهر 93 9:06
الهی فداش بشم. آجی جون یادت رفت بگی که یه روز هم من بردمش سرکار تازه با چه وضعی هم.
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
قربون آبجی عزیزم بلهههههههه دقیقا یادم رفت حالا اشکال نداره اضافش میکنم
مامان
11 مهر 93 0:26
ای جان اشک منم داشت در میومد با این متن. خدا حفظ کنه مامان و بابای گلت رو. چشمت روشن که دارن بر میگردن. فاطمه عزیز رو ببوس
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
ممنونم عزیزم از همدلیت قربونت عزیزم خدا عزیزای شماهم حفظ کنه بله امدن عزیزم چشم ودلت روشن گلمشماهم امیرحسین جونمو ببوس
الهام
12 مهر 93 12:05
چه خواهر های مهربونی، حسودیم شد آخه خواهر من ازم دوره! دست خاله زهرا درد نکنه. خاله به این مهربونی کی دیده؟!
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
عزیزم به مهربونی شما که نمیرسیم ماهم خواهر شما ولی چه فایده ماهم دوریمایشااله که خدا سلامتی وخوشی به شما و خواهر گلت بده
مامان اعظم
13 مهر 93 19:08
رسیدن به خیر مامان فاطمه جون. ان شالله که مامان اعظم و باباجونت هم به سلامتی برگردن پیشتون. فاطمه هم از دلتنگی دربیاد. موهای دم اسبی هم بهش چقدر میاد ماشالله
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
قربون محبتت اعظم جونبسلامتی برگشتن پیشمون خداروشکرفاطمه نازمو ببوس
مامان فرنيا
14 مهر 93 10:33
سلام دوست خوبم عزيزم نظر گذاشته بودي اما من چون اين مدت وقت نكرده بودم به دوستان سربزنم نظراترا تاييد نكردم تا يادم نره به تك تك دوستان كه به من لطف داشتند سر بزنم انشالله فردا با پست تولد دخترم به روز ميكنم و همه نظرات را تاييد ميكنم و حتما مفصل خدمتتان ميام
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
سلام عزیزم خوب شد گفتی عزیزم قربان شما عزیزم ممنونم منتظر پست تولد تون هستم
♥مامان آمیتیس و علی♥
14 مهر 93 13:30
سلام مامان فاطمه جون... ممنون از لطفتون انشاا... خدا دختر گلتونو حفظش کنه
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
سلام مامانی مهربون ممنونم همچنین دسته گلهای عزیزشمارو
مامان فرنيا
16 مهر 93 13:09
انشالله ديگه گل دختري خوب شده باشه وقتي بچه ها مريض ميشن خيلي بده اما وقتي مادر بزرگ كنارش باشه خيال مادر خيلي راحته كه كسي هست كه از خودش بهتر مواظب بچه اش هست
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
دقیقا همینطوره من مامانم برام یه پشتوانه محکمه خدامامان ومادر بزرگه شمارو حفظ کنه عزیزم
مامان فرنيا
16 مهر 93 13:10
عجب كاميوني پسربچه ها به اين كاميون خيلي حسودي ميكنن و حرص ميخورن چرا يك دختر همچين كاميوني داره
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
واقعا خداروشکر پسر بچه نداریم دور وبرمون
مامان فرنيا
16 مهر 93 13:10
بابا اين دم موشي است نه دم اسبي
مامان فرنيا
16 مهر 93 13:11
من عاشق اينجور خاله بازي بچه ها هستم دختر من كمتر خاله بازي ميكنه
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
دختر منم گاهی از این بازیا میکنه
زهرا مامان ایلیا جون
30 مهر 93 3:37
خدا نکنه عشق خاله دل تنگ باشه موهاتو دم اسبی بستی خیلی بهت میاد
زهره مامانی فاطمه
پاسخ
ممنونم خاله جوووووونی