فاطمه ودلتنگی
این روزها یعنی دقیقا از بیست روز پیش فاطمه گلی ، مامان جون اعظم وآقاجون باباشو (مامان وبابای منو) ندیده اونا بعداز عروسی دخترعمه بنده موندن اصفهان وما به همراه بابا مجتبی ودایی محمد برگشتیم اهواز .خلاصه که این روزها دخترمون بدجور دلتنگی میکنه و ویه کوچولو بداخلاق شدهومن تواین مدت خیلی خیلی اذیت شدم وبهم سخت گذشت والان میفهمم که وجود مامان وبابام درکنارم چه نعمت بزرگیه هفته اول که اون یکی مامان جون وآقاجون فاطمه هم نبودن فاطمه میرفت خونه عموش وپیش زن عمو مرضیه وکیانا بود البته بماند که روز اول اونجا هم نمیرفت وگریه میکردمیگفت منو ببر خونه مامان جون اعظم ولی خوب بلاخره عادت کرد .هفته بعدش که مامان جون صدیقه( به زبان فاطمه مامان جون دیدیقه) امد بردمش اونجا حالا تو تمام این مدت سعی میکردیم این دلتنگی ها واذیت شدنها رو به گوش مامانم نرسونیم چون دلش بدجور نازکه وسریع تصمیم به برگشت میگرفت در صورتی که داشت اصفهان چکاپ میشد برای تیروئید وکلیه هاش که خداروشکر تاالان همه چی نرمال بوده خلاصه هفته اخیر شنبه که رفت خونه مامان جون صدیقه احساس کردم اوناهم دیگه خسته شدن یکشنبه مرخصی گرفتم و فاطمه رو دوباره بردم مهد کودک همون مهدکودکی که دوماه پیش پول شهریه داده بودم ولی فاطمه خانم فقط دوروز رفته بود و میگفت دیگه نمیره با مربیش صحبت کردمو وگفتم مامانم اینا نیستن اینم میگه مهد نمیام مدیر داخلیش مهد چون دوبار بابامو دیده بود میگفت منم جای فاطمه باشم با همچین پدر بزرگ ومادر بزرگی دوست ندارم بیام مهد قربونشون برم من که خودمم دلم براشون یه ذره شده خلاصه قرار براین شد فاطمه از فردا صبح ساعت هفت بره مهد کودک صبح دوشنبه با اکراه رفتیم به سمت مهدکودک مهد نزدیک خونه مامانم ایناست وقتی از جلو خونشون رد شدیم فاطمه گفت منو ببر خونه مامان جون اعظم گفتم کسی خونشون نیست خاله هم سرکاره ببین خونشون تاریکه بهم گفت خوب منو ببر تو تاریکای خونشون انقدر دلم سوخت که نزدیک بود خودمم گریم بگیره خلاصه دوشنبه رفت مهدکودک وآقاجون علیش ساعت 12 رفت دنبالش بردش خونشون.( تو این اوضاع تایم کاری منم شد تا 3/45 دقیقه بعداز ظهر)ولی دیروز هرکاری کردم اصلا قبول نکرد بره مهد وباز دوباره بردیمش خونه مادر شوشو امروز هم قراره از خونه مامان جونش بره خونه عمش
پی نوشت1: یکی از دلایل نگرفتن مراسم تولد برای دخملی نبود مامان وبابام بود البته دقیقا روز تولد فاطمه اصفهان عروسی بودیم ودخملی کلی رقصید وکیفید
پی نوشت2: مامان جون وآقا جون فاطمه ایشااله آخر هفته میان
پی نوشت 3: یادم رفت بگم که یه روز تو هفته پیش فاطمه با خالش رفت اداره وتا ساعت یازده هم موند وخاله برای دستشویی شماره دو فاطمه کلی به زحمت افتاده آجی جونم از همین جا ازت قدردانی میکنم قوبونه خواهر گلی خودم
آخر نوشت : مامان وبابام آمدن وکلی خوشحال شدیم ولی فاطمه مریض شده گلوش عفونت کرده وتب داره زیاد خدایا به همه فرشته های کوچولو سلامتی بده آمیــــــــــــــن
فاطمه تو کامیونش مشغول تماشای شبکه پویا
فاطمه وقتی موهاش دم اسبی بسته شده
اینم فاطمه خانوم که داره تو خونه مامان جون اعظم آشپزی میکنه من داشتم تو آشپزخونه غذا درست میکردم وقتی امدم بیرون دیدم فاطمه این وسایلو از اشپزخونه آورده وبه من میگه بیا مامانی برات غذا درست کردم اون ملاقه رو داره به من تعارف میکنه