فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

فاطمه نفس مامان♥♥♥

حالم خوبه باتو عزیزدلم

خوش آمدید

 

انشااله صاحب این ذکر نگهدار تمام فرشته های روی زمین

وفرشته کوچولوی من باشه

* آمــــیـــن*

 

دلتنگی

امروز عجیب دلم برای وبلاگ ووبلاگ نویسی تنگ شده . چقدر دور شدم از نوشتن برای تو درحالی که همه زندگیم هستی وقتی تمام برنامه و کارها ومناسبتها رو با برنامه ی امتحانی و درسی تو تنظیم میکنم وقتی آخر هفته ها که مدرسه نداری انگار خودم مدرسه نمیروم ویک نفس آسوده میکشم.خلاصه اینکه کلاس سوم دبستان را میگذرانی وبرای خودت خانمی شده ای به تمام عیار   ...
7 بهمن 1398

نفسم پنج سالگیت مبارک

چقدر دلم برای یک سالگیت تنگ شده چقدر زود میگذرد مادرانه هایم میدونم که سال دیگه همین موقع دلم برای الانت تنگ میشود ولی نمیدونم چرا بچه بودنت را خیلی دوست دارم اینکه هر روز صبح برای سرکار آمدن پشت سرم بهانه میگرفتی رو الان دوست دارم اونموقع ها میگفتم کی بشه بزرگ بشه الان دلم برای اونموقع ها تنگ میشه الانی که صبح ها چشم هاتو باز میکنی ومیگی مامان میخوام آماده شدنت رابیینم الانی که خودت داوطلبانه پیش مامان جونت میره الانی که گاهی اوقات با گفته هایت چنان غافلگیرم میکنی  که پیش خودم میگم فاطمه کی اینقدر بزرگ شد وقتی بهم میگی باید به دخترت محبت کنی وقتی که میگویی دوباره داری میشی مامان بداخلاق و........ باتمام مادرانه هایم ...
20 شهريور 1395

چهارسال ویازده ماهگی

  این روزهای مامیگذرد باپایان یافتن  دومین ترم از زبان دخملی باتموم شدن کلاس نقاشی وخلاقیته فوق العاده در زمینه نقاشی طوریکه به من میگه دیگه منو ننویس کلاس نقاشی که شکل حیوانات رو یادم بده بنویسم کلاسی که منظره یادم بده جنگل یادم بده وما همچنان در جستجوی کلاس آموزش نقاشی منظره برای رده سنی فاطمه هستیم چندتا کلاس پیداکردم ولی آموزش در منزل بود که من دوست نداشتم این روزها بدلیل شدت وحشتناک گرما وشرجی در شهرمون خونه نشین هستیم که فاطمه ومامانش  عجیب دچار روزمرگی شده اند   دشت زیبای ارژن در راه برگشت از شیراز اوخر تیرماه بخاطر معاینه چشم های فاطمه یه سفر دو روزه بهمراه ...
20 مرداد 1395

درجوار ضامن آهو

  وقتی یک شب که دلت گرفته است تلویزیون حرم حضرت رضا را نشان بدهد ودلت هوای حرم امام رضا را بکند و یه دونه دادشم این آهه جانسوز رو بشنود وفردایش بگوید که عازم مشهد است بهمراه بابا ومامان ومرا نیز دعوت کند مگر میشود جواب رد داد مگر میشود وقتی به این قشنگی امام رضا میطلبت نرفت السلام علیک یا غریب الغربا یک روز بعداز ولادت حضرت مهدی(عج) عازم مشهدمقدس شدیم بهمراه آقاجون ومامان جون ودایی محمد فاطمه برای اولین بار سفرباقطار را تجربه کرد و عجب خوب وطولانی بود این تجربه . جناب همسر بدلیل نداشتن مرخصی نتونست همراهمان باشد وتالحظه آخر میگفت اصلا فکرش را نمیکردم که رفتنی بشوید سرم را کلاه گذاشتی آخه من تو...
22 خرداد 1395
1213 12 13 ادامه مطلب

سال نو

امیدوارم سال جدید برای همه بخصوص دوستای عزیز وبلاگیم سرشار از شادی وسلامتی باشه و همچنان نظاره گر کودکی های پاک کودکهای نازنینتون باشم تولد یه دونه خواهرم در واپسین روزهای سال 94 (23 اسفند) وکیک انگیری برد که توسط فاطمه برای خاله خریداری شد که در ابروهای اخموش نوشته شده خاله جان تولدت مبارک روز اول عید آماده برای رفتن به عید دیدنی البته مامان وبابای بنده رفته بودن قم پس به دیدن مامان وبابای همسر رفتیم وبعد هم به دیدن خاله زهرا که از نبودن بابا ومامانمان سوء استفاده نموده وامر کردن که چون خواهر بزرگتر هستن حتما باید ما به دیدنش برویم واین شد که یه پلو وماهی خودمان را دعوت کردیم خونه بابا...
18 ارديبهشت 1395
1025 15 11 ادامه مطلب

چهارسال ونیمگی

دنیای کودکانت عجب شیرین است   یک عالمه عروسک باخودت بغل میکنی وبه خاله ات میگویی من، مامان عروسک هاهستم ،مرا با بچه هایم بغل بگیر     سازهای زیبا هنر دست دخمل طلا بمناسبت تولد بابا مجتبی (هجدهم بهمن ماه) کیک تهیه کردیم وفاطمه بیصبرانه منتظر گذاشتن فشفشه ها روی کیک است وبه اصرار فاطمه کیک باید روی زمین قرار بگیرد عکس سمت چپ:یک فاطمه خانم شمشیر باز است. به تقلید از کارتن سه شمشیرزن که هرسه تای آنها دختر خانم هستن ، فاطمه خانم نیز کلاهی برسر وباشمشیرش مادر بینوایش را هدف قرارداده ومامانش در آخرین لحظه عکس گرفته است. وقتی ظرف غذای بابامجتبی از دست فاطمه خانم در امان نیست ...
19 اسفند 1394

چهار سال وچهار ماه وچهارروزگی

  چهارسال وچهار ماه وچهار روزگیت مبارک دخترم دختر شیرین زبونم این روزها اینقدر خوش زبون شده است که فقط دلم میخواد درسته بخورمش وقتی که فیلم کیمیاوشهرزاد را آنچنان دنبال میکند که بقول آقاجونش انگار فیلم موش وگربه است وقتی که بعداز صحنه سیلی خوردنه کیمیا از دست آرش به بابامجتبی گفت من نمیخوام ازدباج (ازدواج) کنم. از ازدباج میترسم وقتی که آقاجونش قصد داشت با مامان جون به مسجد برود فاطمه درحالی که دست به کمر زده روبه مامانجونش میگه: دوباره میخوای دست وپات بشکنه دوباره میخوای بخورید تو جدول وبابای ما عصبانی شد که گفت چقدر جلوی بچه حرف زدید که اینم یاد گرفته وقتی  که خسته از سرکار برگشته ...
26 دی 1394
1077 13 11 ادامه مطلب