مامان وفاطمه باهم بستنی میخورن
جریان از انجا شروع شد که یه شب بابا مجتبی قاطی بستنی هایی که گرفته بود یه بستنی لواشکی هم بود که من خیلی خیلی دوست دارم بنده با دخملم برای خوردن بستنی اقدام کردم ولی هیچ جوری نمیتونستیم مسالمت امیز بستنی بخوریم اون میگرفت دستش به من میگفت دسته خودش باشه من بستنی رو از دستش بخورم حالا مجسم کنید از زیر دستش هم داشت چکه میکرد هرچند زیر دستش سفره پهن کردم ولی خوب دلم نمیخواست بستنی به اون خوشمزگی آب بشه دخملی در یه حرکت حیرت انگیز خواست بستنی رو از دست من قایم کنه پشت سرش که شد آنچه نباید میشد بستنی افتاد روی پاهاش ...